زنگان-کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

ارسال مطلب
مهرزنجان
حرف تو

بسیج و بصیرت

سیب

----- شما در زنگان هستید zanghan.ir -----

زنگان جایی برای نخبگان وبلاگ نویسان "زنجانی"

تیتر بزنید جایزه بگیرید
 تیتر بزنید جایزه بگیرید
آخرین نظرات
معرفی کتاب
 معرفی کتاب
پیوندهای روزانه
پیوندها
 مصاحبه با وبلاگ نویسان

۱۳۴ مطلب با موضوع «ادبی نوشت :: داستان نوشت» ثبت شده است

کمک آرپی جی1

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | يكشنبه, ۱ دی ۱۳۹۲، ۰۷:۵۶ ق.ظ

وبلاگ"آن روزها"نوشت

شانزده شهریور ۹۲برای اقامه نمازمغرب و عشا به مسجد جامع زنجان رفتم . به همراه آقای سید نجم الدین صفوی در صف سوم نشسته بودیم که درپایان نماز پیرمردی توجه مرا به خود جلب کرد.او از صفوف جلویی بلند شد و به سمت درب خروجی مسجد حرکت کرد. همینکه می خواست از مقابل ما رد بشود ، دستم را برای مصافحه به سویش دراز کردم و از او خواستم دقیقه ای بنشیند. او هم متواضعانه پذیرفت . من او را شبیه مردی یافته بودم که 31 سال پیش همسنگر و کمک آرپی جی من بود. با احتیاط از او پرسیدم:

 - آقا ببخشید شما فامیل شریفتان چیست؟

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

معاشرت با اهل ستم،ممنوع

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۵۶ ق.ظ

 وبلاگ"شهیدان "نوشت

این روایت از کتاب «هزار و یک حکایت اخلاقی» به تالیف « آقای محمد حسین محمدی» برداشت شده است:

ابوهاشم جعفری گفت: روزی حضرت ابوالحسن علیه السلام( حضرت رضا یا امام علی النقی علیهما السلام) به من فرمود :« چرا با عبدالرحمن بن یعقوب نشست و برخاست می کنی؟» گفتم: او دایی من است. فرمود:« او دربارۀ خدا به عقیدۀ بزرگی قائل است؛ زیرا خداوند را به صفت جسمانیت توصیف می کند ، پس یا با او بنشین و ما را ترک کن یا با ما بنشین و او را واگذار

عرض کردم: من که عقیدۀ او را قبول ندارم ، آیا مرا هم در این مورد گناهی است؟ فرمود:« فکر نمی کنی که او مورد خشم خداوند واقع شود ، تو نیز آن جا شریک بلای او می گردی. مگر نمی دانی یکی از اصحاب حضرت موسی علیه السلام  پدرش در قوم فرعون بود.همین که لشکر موسی از آب خارج شدند ، آن شخص از آن ها جدا شد تا پدر خود را نصیحت کند، ناگاه عذاب خداوند قوم فرعون را فروگرفت واو به همراه آنان غرق شد.

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

نهی از منکر، از نوع قدیمی!

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | دوشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۵۰ ق.ظ

وبلاگ" این روزها "نوشت
یکی از بزرگان قم نقل کرده است :

 من مدت دوازده سال از قم به تهران نرفتم تا آنکه یک کار ضروری برایم پیدا شد که ناچار شدم به تهران بروم .

در آن ایام رضاشاه قلدر دستور کشف حجاب را داده بود  و مأمورین این دستور را با شدت اجرا می کردند.  من در تهران در یکی از خیابانها می رفتم دیدم زنی با چادر می رود تا چشم یکی از افسران به آن زن افتاد با شدت یک سیلی به او زد و چادر را از سرش کشید به طوری که من وحشت زده شدم .

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

دختر زیبایی که شب را در حجره طلبه خوابید!!!

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | يكشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۲، ۱۰:۵۶ ق.ظ

وبلاگ" این روزها "نوشت

شب هنگام ؛ محمد باقر – طلبه جوان - در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید.
دختر پرسید: شام چه داری؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌ای از اتاق خوابید.

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

بغض اکبر گریهء ریحانه

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | پنجشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۳۵ ق.ظ

وبلاگ"لنگه کفش"نوشت

هوالمحبوب .چیدن انارها که تمام شد خسته و رنجور روی علف های هرز دراز کشید دست راستش را زیر پیراهن برد انگاری تیغی هدف کمرش را کرده بود با نیم چه کج و کوله کردن چشمها و صورتش درش  آورد .. تیغ را روبروی آسمان ابری نگه داشته بود که لبریز از گریستن بود .. اکبر می دانست که آسمان امشب می بارد این را صبح پدرش که حالا مشغول ریز و درشت کردن انارها بود گفت .. پدرش هم از اخبار ساعت نه شبکهء یک شنیده بود .. همینطور که داشت آسمان را نظاره می کرد ناگهان سایه ای روی سرش خیمه انداخت تا به خودش آمد دید یک نفر به چادر سفید گلدارش می پیچد و ریسه می رود .. از جایش بلند شد با دست راستش خاک شلوار و پیراهن آستین بلندِ دکمه دارش را تکاند و با صدای بلندی فریاد زد .. - ها چته دختر عمو .. کی آمدی خانه ی ما در همین تردد نگاهها بود که پدر هم سلانه سلانه به آنها ملحق شد و با برادر زای خود دست دارد 

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

جولان بر بدن امام حسین(ع)

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۲، ۱۰:۱۰ ق.ظ

   

بسم الله الرحمن الرحیم

این مطلب از کتاب «هزار و یک حکایت عبرت انگیز» برداشت شده است.لازم به ذکر است که پدیدآورندۀ این اثر،«آقای محمدحسین محمدی» است و انتشاراتی«صالحان» با همکاری چند انتشاراتی دیگر،این کتاب را منتشر کرده اند:

اولین گروهی(ده نفره ای) که مختار آنان را به سزای اعمال زشت شان رساند و از آنان انتقام گرفت،کسانی بودند که روز عاشورا، اسب های خود را نعل تازه زدند و بر بدن مطهر امام حسین-علیه السلام- و بدن های دیگر شهدا تاختند.پس از دستگیری این گروه، مختار دستور داد که آن ها را به پشت خواباندند و با میخ های آهنی دست و پایشان را به زمین کوبیدند و آن گاه دستور داد عده ای از سپاهیان به پای اسب های شان نعل تازه کوبیدند،سپس بر بدن این جنایتکاران تاختند تا اینکه بدن هایشان زیر سم اسبان از هم پاشید؛گوشت، پوست و استخوانشان نرم و با خاک یکسان شد و به این صورت به هلاکت رسیدند.سپس جسدهای پلید آنان را به آتش کشیدند تا خاکستر شد.

«ابو عمرو زاهد» می گوید:ما بعدها درباره ی سوابق این ده نفر-که روز عاشورا بر بدن امام حسین(ع) و دیگر شهدا با اسب تاختند- بررسی کردیم و به این نتیجه رسیدیم که همۀ آنان زنازاده و فرزندان نامشروع بودند!

بحارالانوار ج45،ص59،345

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

سفر جمکران آن سال(روایت یک روحانی از یک اردوی دانشجویی)

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | يكشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۲، ۰۸:۳۸ ق.ظ

وبلاگ"تکاپوی انتظار"نوشت

این بار نوبت سفر پسرهای دانشگاه ما بود! اما عجب بچه های گلی! بقول خودشان تمام بچه خلاف دانشگاه جمع شده بودند در یک اتوبوس! اصلاً این سفر قرار بود شمال باشد اما پس از تلاش‌های زیاد تبدیل به جمکران شد! 

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

دعا برای عزرائیل!

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | يكشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۲، ۰۸:۵۹ ق.ظ

وبلاگ"جای خالی"نوشت

آیت الله مجتهدی تهرانی

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

نامش کلاغ است!

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۲، ۰۸:۰۲ ق.ظ

 وبلاگ "آپاندیس قلم "نوشت
مردی هشتاد و پنج ساله با پسر تحصیل کرده چهل و پنج ساله‌اش روی مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست.

پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ نامش کلاغ است!
پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه پدر دوباره پرسید: این چیه؟
پسر گفت: بابا من که همین الان بهتون گفتم، کلاغه.

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

موعظه ای از شیطان !

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۲، ۰۷:۴۷ ق.ظ
وبلاگ " فدائیان امام خامنه ای "نوشت

روزى شیطان خدمت حضرت نوح(ع) رسید و عرض کرد: تو به من خدمت کرده اى، من نیز مى خواهم به پاس آن کار، به تو خدمتى کنم!

پس از پایان گرفتن طوفان و هلاکت تمام مشرکان و بت پرستان، روزى شیطان خدمت حضرت نوح(ع) رسید و عرض کرد: تو به من خدمت کرده اى، من نیز مى خواهم به پاس آن کار، به تو خدمتى کنم!
  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

پادشاه و نابینا

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | چهارشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۲، ۰۱:۵۳ ب.ظ

وبلاگ " گیلوان نیوز" نوشت

مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!

پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»

پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌

سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟

هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

فروش زولبیای نذری !!!

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۱۲ ب.ظ

وبلاگ "حوزه علمیه خواهران "نوشت

ماه مبارک رمضان فرا رسیده بود. به جز عده معدودی که سخت مریض بودند، همه روزه می‌گرفتند. بچه‌ها تمام شب را به دعا و مناجات می‌پرداختند. شب زنده‌داری‌های ماه مبارک، اجر ویژه‌ای هم داشت و آن شانس بیرون رفتن از آسایشگاه بود. اسرا، تمام مدت اسارت را قبل از غروب آفتاب به آسایشگاه رفته و بعد از طلوع آن در صبح روز بعد بیرون آمده بودند.

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

صحبت از گرمای هوا بود که به ماه رمضان رسید ...

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | پنجشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۲، ۰۸:۴۸ ق.ظ

وبلاگ "هیئت اباصالح المهدی خرمدره  "نوشت
* امسال روزه می گیری؟

+ اگر خدا بخواهد ...

* من هم می گیرم، ولی کدام پزشک این همه سختی را برای بدن تایید می کند؟

+ همان که وقتی همه پزشکان جوابت کردند ، برایت معجزه می کند !

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

داستانی عبرت آموز از ملانصرالدین

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | يكشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۲، ۰۹:۱۰ ق.ظ

 وبلاگ "هیئت اباصالح  "نوشت      

 حکایتی بسیار زیبا، باشد که از این داستان ها پند بگیریم...
 
روزی دوستی از ملا نصرالدین پرسید : ملا تا به حال بفکر ازدواج افتاده ای؟
 
ملا در جوابش گفت : بله زمانی که جوان بودم بفکر ازدواج افتادم
 
دوستش پرسید : خب چی شد؟
 
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم ، که بسیار زیبا بود ، ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود
 
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیز هوش و دانا ، ولی من ، او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود
 
ولی آخر به بغداد رفتم : و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همین که خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود. ولی با او هم ازدواج نکردم
 
دوستش کنجکاوانه پرسید : چرا ؟
 
ملا گفت : برای اینکه او ، خودش هم دنبال همان چیزی میگشت که ، من می گشتم
 
هیچ کس کامل نیست
 
اینگونه نگاه کنیم
 

مرد را به عقلش ، نه به ثروتش
 
زن را به وفایش ، نه به جمالش
 
عاشق را به صبرش ، نه به ادعایش
 
مال را به برکت اش ، نه به مقدارش
 
خانه را به آرامشش ، نه به اندازه اش
 
اتومبیل را به کارائی اش ، نه به مدل اش
 
غذا را به کیفیت اش ، نه به کمییت اش
 
درس را به استادش ، نه به سخن اش
 
دانشمند را به علمش ، نه به مدرکش
 
مدیر را به عمل کردش ، نه به جایگاهش
 
نویسنده را به باورهایش ، نه به تعداد کتاب هایش
 
شخص را به انسانیتش ، نه به ظاهرش
 
دل را به پاکی اش ، نه به صاحب اش
 
جسم را به سلامتی اش ، نه به لاغری اش
 
سخن را به عمق معنایش ، نه به گوینده اش
  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان
صفحه اصلی
درباره ما
تماس با ما
ثبت وبلاگ
گلدون وبلاگی
ارسال مطلب
فا تولز ، ابزار رایگان وبمستر