زنگان-کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

ارسال مطلب
مهرزنجان
حرف تو

بسیج و بصیرت

سیب

----- شما در زنگان هستید zanghan.ir -----

زنگان جایی برای نخبگان وبلاگ نویسان "زنجانی"

تیتر بزنید جایزه بگیرید
 تیتر بزنید جایزه بگیرید
آخرین نظرات
معرفی کتاب
 معرفی کتاب
پیوندهای روزانه
پیوندها
 مصاحبه با وبلاگ نویسان

کمک آرپی جی1

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | يكشنبه, ۱ دی ۱۳۹۲، ۰۷:۵۶ ق.ظ

وبلاگ"آن روزها"نوشت

شانزده شهریور ۹۲برای اقامه نمازمغرب و عشا به مسجد جامع زنجان رفتم . به همراه آقای سید نجم الدین صفوی در صف سوم نشسته بودیم که درپایان نماز پیرمردی توجه مرا به خود جلب کرد.او از صفوف جلویی بلند شد و به سمت درب خروجی مسجد حرکت کرد. همینکه می خواست از مقابل ما رد بشود ، دستم را برای مصافحه به سویش دراز کردم و از او خواستم دقیقه ای بنشیند. او هم متواضعانه پذیرفت . من او را شبیه مردی یافته بودم که 31 سال پیش همسنگر و کمک آرپی جی من بود. با احتیاط از او پرسیدم:

 - آقا ببخشید شما فامیل شریفتان چیست؟

- توسلی. (فهمیدم که اشتباه کرده ام ولی برای خالی نبودن عریضه از او پرسیدم :)

- شما با فلان حاج آقای توسلی نسبتی دارید؟ 

- نه آقا (در حالی که دست های زبر و سخت خود را به ما نشان می داد گفت:) من یک فرد کاسبی هستم از اینجور  قوم و خوبش ها هم ندارم!

- اصالتاً اهل کجا هستید؟

 (در حالی که با عجله می خواست بلند شود و برود گفت:)

-خیلی دنبال قوم و خویش ما نگرد ما فامیلمان را تغییر داده ایم

-فامیل قبلی تان چی بود؟

-«تاران»

-نظامعلی تاران . نه ؟

-بله آقا! شمت مرا از کجت می شناسی؟

 درست حدس زده بودم .خودش بود. نظامعلی تاران. حالم کمی دگرگون شد. زیرا با همان مرد فداکاری روبرو شده بودم که سال ها به دنبالش می گشتم. او شاهد بهترین خاطراتم بود. در تمام صحنه های عملیات محرم و در حلقه ی محاصره دشمن همراه من بود.این مرد فداکار در دوران دفاع مقدس، با آنکه دارای زن و بچه بود در عملیات های متعددی شرکت کرد. علیرغم سن و سال نسبتاً بالا،و نارسایی بینایی ازناحیه ی چشم راست، از چابک ترین رزمندگان گردان بود. او برادردو شهید یعنی رحمان و سرداررحیم تاران است. خودش شاهد شهادت برادرانش بود و جنازه ی رحمان را خودش از خط مقدم  به پشت جیهه منتقل کرده است. از او پرسیدم:

- مرا شناختی؟

- نخیر

-منم  صفوی.

-کدام صفوی؟

- سید زین العابدین

-نه . باور نمی کنم . طرحت عوض شده!

- خب پیر شده ام.

- آن وقت ها تازه ریش در می آوردی . نه ؟

- آره خب جوان بودم

- حاج سید محمود (پدرت ) خوب است؟

-الحمد لله

-یادش به خیر او با همه ی پسرانش به جبهه می آمد. فقط نوه ی چهارماهه اش  مهدی،

خانه مانده بود!!

- خب خانواده ی شما هم همینطور بود. شما هم آدم چابک و شجاعی بودی

- نه بابا ما هم به پای رزمنده ها می پیچیدیم. یاد شهیدان شما به خیر  سید نصرت و سید{صفی الدین} صفوی. به یاد آن شبی که در محاصره بودیم.

-  خانه ات کجاست؟

- خیابان درمانگاه.

شغلت چیست؟

- در حاشیه ی روستای خودمان باغچه ای درست کرده ام.

-( در حالیکه حوصله اش سر می رفت)- تشریف بیاورید نان و پنیر. درخدمت باشیم

- فردا می آییم باغچه تان

-(در حالی که حرف مرا باور نمی کرد گفت:)

- منتظرم

او از جمله جانبازان گمنامی است که مدرک جانبازی خود راهم نگرفته است. با یک دستگاه موتور سیکلت تردد می کند و یک سال پیش با همان موتور بر زمین خورده و پای چپش زیر اگزوز سوخته  و حدود 20 میلیون تومان هزینه ی درمانش شده است.از زندگی او پرسیدم . گفت در حاشیه ی روستای محسن آباد باغچه ای درست کرده ام که الآن آبش خشکیده  و تاک هایش از بی آبی می سوزد . هیچیک از چهار فرزندم نتوانسته اند کار دولتی گیر بیاورند . دو تن از آنها لیسانس هم گرفته اند ولی همه چیز پارتی بازی شده است من هم که نخواسته ام به کسی رو بیندازم و یا از جبهه رفتنم سوء استفاده کنم. با او قرار گذاشتیم که فردا عصر (17/6/92) برای دیدنش به روستا برویم.      ادامه دارد

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
صفحه اصلی
درباره ما
تماس با ما
ثبت وبلاگ
گلدون وبلاگی
ارسال مطلب
فا تولز ، ابزار رایگان وبمستر