زنگان-کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

ارسال مطلب
مهرزنجان
حرف تو

بسیج و بصیرت

سیب

----- شما در زنگان هستید zanghan.ir -----

زنگان جایی برای نخبگان وبلاگ نویسان "زنجانی"

تیتر بزنید جایزه بگیرید
 تیتر بزنید جایزه بگیرید
آخرین نظرات
معرفی کتاب
 معرفی کتاب
پیوندهای روزانه
پیوندها
 مصاحبه با وبلاگ نویسان

فروش زولبیای نذری !!!

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۱۲ ب.ظ

وبلاگ "حوزه علمیه خواهران "نوشت

ماه مبارک رمضان فرا رسیده بود. به جز عده معدودی که سخت مریض بودند، همه روزه می‌گرفتند. بچه‌ها تمام شب را به دعا و مناجات می‌پرداختند. شب زنده‌داری‌های ماه مبارک، اجر ویژه‌ای هم داشت و آن شانس بیرون رفتن از آسایشگاه بود. اسرا، تمام مدت اسارت را قبل از غروب آفتاب به آسایشگاه رفته و بعد از طلوع آن در صبح روز بعد بیرون آمده بودند.

سال‌ها بود که بچه‌ها منظره‌ شب را ندیده و حالا که عراقی‌ها قبول کرده بودند غذای سحر را پس از نیمه شب توزیع کنند، فرصت خوبی بود که به بهانه‌ گرفتن غذا از آشپزخانه، عقده‌ چند ساله‌ ندیدن ماه و شب و ستارگان را از دل واکنند؛ گر چه گاهی برای این تفریح متضرر می‌شدند. اتفاق افتاده بود که مسئول غذا در حال بازگشت از آشپزخانه، محو تماشای ماه و ستارگان، پیش پایش را ندیده و زمین خورده بود آن وقت مجبور شده بود که دست خالی به آسایشگاه بیاید.

چند روز از ماه رمضان گذشته بود. خلیل عراقی - مسئول فروشگاه - اعلام کرد که زولبیا برای فروش آورده است. بچه‌ها هم به غیر از پولی که برای صندوق می‌گذاشتند، مابقی را دادند مسئول آسایشگاه تا زولبیا بخرد. وقت افطار نزدیک بود گروه هم‌خوان به یاد ایران و برنامه‌ رادیویی مخصوص لحظات افطار، در گوشه‌ای حلقه زده بود و اجرای برنامه می‌کردند.

«این دهان بستی، دهانی باز کن، سوی خوان آسمان پرواز کن» افطار آن شب فراموش نشدنی شد. زولبیا را تقسیم کردند، به هر نفر یک پر رسید.

روز بعد، خلیل آمد توی آسایشگاه به ارشد گفت: «چطور بود زولبیا؟ بازم بیارم؟» ارشد گفت: «نه سرکار، ما دیگه پولی نداریم که زولبیا بخریم، اون هم با این قیمتی که تو می‌دی. ان شاء‌الله بمونه برای ایران.» لبخندی بر لبان خلیل نشست، خنده شد و آخرش به قهقه کشید، حالا نخند، کی بخند. مسئول آسایشگاه با تعجب علت خنده‌اش را جویا شد.

خلیل در میان خنده گفت: «این زولبیا را پیرزن همسایه‌مون نذر کرده بود داد به من و سفارش کرد که ببر بده اسرا بخورن. من هم فروختمشون به شما و پول خوبی گیرم اومد!

برگی  از دفتر خاطرات آزادگان 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
صفحه اصلی
درباره ما
تماس با ما
ثبت وبلاگ
گلدون وبلاگی
ارسال مطلب
فا تولز ، ابزار رایگان وبمستر