زنگان-کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

ارسال مطلب
مهرزنجان
حرف تو

بسیج و بصیرت

سیب

----- شما در زنگان هستید zanghan.ir -----

زنگان جایی برای نخبگان وبلاگ نویسان "زنجانی"

تیتر بزنید جایزه بگیرید
 تیتر بزنید جایزه بگیرید
آخرین نظرات
معرفی کتاب
 معرفی کتاب
پیوندهای روزانه
پیوندها
 مصاحبه با وبلاگ نویسان

سفر جمکران آن سال(روایت یک روحانی از یک اردوی دانشجویی)

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | يكشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۲، ۰۸:۳۸ ق.ظ

وبلاگ"تکاپوی انتظار"نوشت

این بار نوبت سفر پسرهای دانشگاه ما بود! اما عجب بچه های گلی! بقول خودشان تمام بچه خلاف دانشگاه جمع شده بودند در یک اتوبوس! اصلاً این سفر قرار بود شمال باشد اما پس از تلاش‌های زیاد تبدیل به جمکران شد! 

یکی از طلبه‌ها که کمتر با محیط دانشگاهی ارتباط داشت و خیلی علاقه داشت در این محیط فعالیت فرهنگی کند را همراه خودم به این سفر بردم. 

هنوز درست و حسابی از شهر خارج نشده بودیم که از صدای دست زدن، صوت زدن تا صدای جیغ و فریاد های عجیب و غریب شروع شد.

صندلی کنار من هم طبق معمول خالی بود برای کسانی که مشاوره می‌خواستند من که از اول سفر به صورت نوبتی با بچه های از 15 دقیقه گرفته تا 1 ساعت درد دل داشتم برای اینکه بچه های از اتوبوس و سفر خسته نشوند حساسیتی نسبت به شادی بچه‌ها نشان نمی‌دادم. 

اما از رفیق طلبه ای که تا به حال با بچه های دانشجو انس نداشت بگویم. بیچاره آنچنان وحشت زده شده بود که آمد پیش من و گفت : فلانی مگر حواست نیست دست می‌زنند و شعر می‌خوانند!؟ 

گفتم :خوب

گفت : همین! بابا جان برای ما زشت است اتوبوسی که آخوند سوار شده این کارها را می‌کنند. اصلاً این‌ها قیافه‌هایشان به جمکران نمی‌خورد اکثراً برای مسخره بازی آمدند! برای من و تو زشت نیست؟

گفتم :من و تو! پس ناراحت گناه و خدا و رضایت خدا نیستی، ناراحت شخصیت خودمان هستی؟ می‌ترسی ما ضایع بشویم؟ 

گفت: اخه! 

گفتم : بابا جان! نه دست زدن جرم است، نه جیغ زدن، نه صوت زدن و نه خندیدن اگر شعر بی موردی خواندند من تذکر می‌دهم مطمئن باش بچه‌ها خودشان می‌دانند تا چه حد مجاز است اگر هم ناراحت شخصت من و خودت هستی بگذار یک بار هم شخصیت ما زیر پای این‌ها له شود به خاطر خدا! 

بنده خدا همین جور هاج و واج به من نگاه می‌کرد نمی‌دانست چکار کند! شاید هم دلش می‌خواست خودش را از پنجره پرتاب کند بیرون! 

یک خصوصیات جالبی که دانشجویان دارند وقتی به آن‌ها احترام می‌گذاری خودشان حد و حدودها را رعایت می‌کنند لذا نزدیک جمکران که رسیدیم من بلند شدم و برای بچه شروع به صحبت کردم از محبت آقا امام زمان و بزرگواری او می‌گفتم. این طلبه که نگاهش به بچه های ساکت که به من خیره شده بودند می‌افتاد از تعجب نمی‌دانست چیکار کند شاید پیش خودش می‌گفت : 

یعنی این‌ها همان بچه های یک ساعت پیش هستند. 

همین طور که حرف می‌زدم گاهی قطرات اشکی را می‌دیدم که بر صورت‌های تیغ کشیده شده‌ی آن‌ها سرسره بازی می‌کرد. انگار من داشتم از گمشده ای برای آن‌ها صحبت می‌کردم که سال‌ها بود در پی یافتن او ضجر کشیده‌اند. 

وارد مسجد که شدیم من کفش‌هایم را از پا در آوردم به دنبال من بچه های دیگر هم همین کار را کردند. دعای فرج که شروع شد که امان آدم بریده می‌شد. 

بعضی از همین افراد که خیلی وقت‌ها به آن‌ها برچسب ضد دین می‌زنیم آنچنان با سوز دعا می‌خواندند که آدم نمی‌توانست تحمل کند. 

بعضی‌ها هم که اصلاً بلد نبودند دعا فرج بخوانند، فقط گریه می‌کردند 80 درصد افراد با اینکه اصفهان تا قم خیلی نزدیک است. ولی اولین بارشان بود به جمکران می‌آمدند. اصلاً تا به حال تصوری هم از جمکران نداشتند. 

من آخر از همه داشتم پشت سر بچه‌ها می‌آمدم که او سراغم آمد. 

یکی از پسرهای شیطون گروه بود. از بچه زرنگ‌ها دانشگاه، شاید بشود گفت یکی از افتخارات دانشکده بود. با قیافه ای عجیب و غریب آنچنان گریه می‌کرد که توجه هر رهگذری را به خود جلب می‌کرد. 

از من تقاضا کرد با بچه نروم و بمانم حرف مهمی با من دارد! 

می‌خواست شروع به صحبت کند اما گریه به امان نمی‌داد. کم کم آرامش کردم شروع به حرف زدن کرد:

حاج آقا راستش بخواهید من چند بار تا پشت در و نزدیک این مسجد آمده بودم ولی داخل نیامدم آخر پیش خودم می‌گفتم من کجا اینجا کجا!؟ 

اما حاج آقا می‌دانید الآن برای جی آمدم؟ راستش بخواهید چند مدت پیش وسط‌های ماه رمضان گناه وحشتناکی کردم شب میلاد امام حسن بود بعد از آن گناه از خودم متنفر شدم کلافه شدم. اصلاً آرامش نداشتم پیش خودم گفتم من دیگر آدم نمی‌شوم. 

آمدم بخوابم یادم افتاد امشب شب تولد امام حسن (ع) است یک نگاهی به آسمان کردم گفتم: امام حسن من که روزه نگرفتم تازه این گناه هم کردم اگر من دیگر بدرد شما نمی‌خورم همین امشب تکلیفم را مشخص کنید اگر هم می‌خواهید باز راهم دهید همین امشب جواب مثبت دهید حسابی از دست خودم گریه‌ام گرفته بود.

با حالتی که شاید هیچ چیزی جز سیاهی گناه در وجود من نبود بخواب رفتم. یک وقت در عالم خواب ندا دادند امام حسن مجتبی (ع) دارند تشریف می آورند من خودم را جمع و جور کردم آقا پیش من آمد لبخندی زد و گفت: قبوله. 

در حالی که بلند بلند گریه می‌کرد: ادامه داد:

حاج آقا به خدا آدم شدم! به خدا آدم می‌شوم! فقط به من بگویید قبوله یعنی چی؟ یعنی من را هنوز دوست دارند. من را هنوز جزء آدم‌ها حساب می‌کنند. 

من چه داشتم در برابر محبت امام حسن (ع) نسبت به آن جوان بگویم؟ جز اینکه گریه کنم و دیگر از اشک ریختن جلو او خجالت نکشم. دیگر نمی‌توانستم او را آرام کنم. چون دوایی جز اشک برایش نمی‌یافتم. 

یا امام حسن مجتبی به من گناهکار هم عنایتی کنید شما که امام محبتی!

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
صفحه اصلی
درباره ما
تماس با ما
ثبت وبلاگ
گلدون وبلاگی
ارسال مطلب
فا تولز ، ابزار رایگان وبمستر