زنگان-کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

ارسال مطلب
مهرزنجان
حرف تو

بسیج و بصیرت

سیب

----- شما در زنگان هستید zanghan.ir -----

زنگان جایی برای نخبگان وبلاگ نویسان "زنجانی"

تیتر بزنید جایزه بگیرید
 تیتر بزنید جایزه بگیرید
آخرین نظرات
معرفی کتاب
 معرفی کتاب
پیوندهای روزانه
پیوندها
 مصاحبه با وبلاگ نویسان

هور شمالی 3

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۰۳ ق.ظ

وبلاگ آن روزها نوشت

من برای اولین بار بود که به مقر لشگر نصر می آمدم . همانجا فهمیدم که این لشگر سالها است که در اینجا مستقر است و اماکن و سوله های بزرگی  احداث کرده است. برای نماز مغرب به نمازخانه ی لشگر که سوله ی بزرگی بود رفتیم و بعد از نماز روحانی سیدی هم به نام آقای حسینی روضه خوانی کرد و اقای حقیقی همان همراه روشندل ما نوحه خوانی کرد.

آن  گونه که در خاطر دارم شب اول استقرارمان در مقر، پیش آقای اسفندیاری ، شاعر مشهدی ماندیم . کتاب های شعرش را که  چاپ شده بود نشانمان داد. برخی از شعر های او را آقای صادق آهنگران نوحه کرده بود و به همین جهت خیلی معروف شده بود مانند:«من مسلمانم ،حکم قرآنم، سوی میدان می روم مادر خدا حافظ، با شهیدان می روم مادر خدا حافظ...» از اقای اسفندیاری خبری نداشتم تا اینکه یک بار در اواخر دهه ی هفتاد در یکی از شبکه های سراسری سیما مشاهده اش کردم که داشت سلسله برنامه ای را با عنوان «نغمه های فتح» اجرا می کرد. و یک سال پیش هم شنیدم که مریض شده و در یکی از بیمارستان های مشهد بستری شده است. هرکجا هست خدایش به سلامت دارد.

شب بعد ،خواستیم به منزلمان تلفن بزنیم. سه کابین به عنوان تلفنخانه از سوی مخابرات در داخل قرارگاه نصب شده بود و در برابر هر کابین صف طولانی تشکیل شده بود. من هم به صف ایستادم ، جلوی من جوان رشید و خوش سیمایی که کابشن سرمه ای به تن داشت، ایستاده بود که با لهجه ی اصفهانی حرف می زد و فامیلش آقای شریفی و از دانشجویان دانشگاه فردوسی مشهد بود. با او سر صحبت را باز کردیم . وقتی نام را پرسید دیدم مشخصات کامل مرا می داند . او می گفت تعریف شما را در دانشگاه از آقای... ؟ شنیده ام.  چیزی نگذشت که نوبت تلفنش رسید و داخل کابین رفت و به اصفهان زنگ زد ولی به جای انکه خوشحال شده باشد ، با حالت پریشان از کابین بیرون آمد و رو به من کرد و گفت: «هواپیماهای عراقی منزلمان را در اصفهان بمباران کرده اند و خواهرم زخمی شده است ولی دشمن کور خوانده است من در جبهه می مانم و از این صدام پست و بی شرف انتقام آن ها را می گیرم.» من داخل کابین رفتم و از او خدا حافظی کردم و از آن پس دیگر او را ندیدم. ولی هیکل صدا و سخنان کوتاه و پر احساس او همچنان در ذهنم باقی مانده است.

یکی از آن روز ها ، هواپیماهای عراق ایلام را شدیداً بمباران کردند و برخی از فرماندهان لشگر که خانواده هایشان در ایلام ساکن بودند با نگرانی از مقر به شهر رفتند. روز جمعه برای شرکت در نماز جمعه به ایلام رفتیم و نماز جمعه را به امامت حاج آقا محمدی خواندیم. او در خطبه هایش از رادیو و تلویزیون انتقاد کرد و گفت چرا مقاومت ایلامی ها را منعکس نمی کند. چرا نمی گوید مردم در زیر بمباران ایلام را خالی نکرده اند . به عنوان مثال من که امام جمعه هستم همین هفته عمداً از ایلام بیرون نرفتم و برنامه ی سفرم را به دهلران لغو کردم تا نشان دهم که در زیر بمباران ایلام را خالی نمی کنیم. خب اینها را باید صدا و سیما منعکس کند.» (تکبیر حضار)

چند روز بعد ، حوالی مغرب،  ده ها دستگاه اتوبوس وارد مقر شدند و ما فهمیدیم که لشگر در حال جابجایی است . از طریق فرماندهان فرمان حرکت صادر شد و هر یک از گزدان ها در کنار توبوس های معین به صف شدند.یکی از روحانیان همه را از زیر قرآن رد می کرد و بچه ها با شور و احساس خاصی سوار اتوبوس می شدند. یک فیلمبردار صدا و سیما هم  در حال فیلمبرداری بود و حتی خودش هم گمان نمی کرد که در حال خلق یکی از ماندگارترین تصاویر صدا و سیما  است. همان تصویر معروفی که رزمنده ای نوجوان از زیر قرآن رد می شود و هر روز قبل از اخبار روزانه ی سیما به عنوان تیزر اخبار پخش می شود. آن تصویر متعلق به یکی از همراهان ما (جناب آقای سید مجتبی موسوی ) است . او هم اکنون یکی از قضات معروف تهران است.

در حالی که صدای مارش نظامی و یا یکی از نوحه های شورانگیز آهنگران از بلندگوی لشگر در فضا پیچیده بود، ماشین ها پشت سر هم به راه افتادند وشوق شرکت در عملیاتی بزرگ جان و دل همه ی رزمنده ها را فراگرفته بود. ما نمی دانستیم مقصد کجاست .ولی حدس می زدیم که به سوی مناطق جنوبی تر خواهیم رفت و عازم مناطق نزدیک به عملیات هستیم .بیش از دوازده ساعت در اتو بوس بودیم . آن گونه که من فهمیدم،فرماندهان برای ردگم کردن و فریب دادن ستون پنجم دشمن ، در ساعات نخستین حرکت ، کاروان بزرگ لشگر را به سمت مناطق غرب و جاده های شمالی ایلام هدایت کرده بودند وپس از نیمه های شب به سمت مهران و سپس دهلران تغییر مسیر داده بودند.وقتی برای نماز صبح توقف کردیم من فهمیدم که در حوالی فکه هستیم. ( ادامه دارد)

برای خواندن هور شمالی یک کلیک کنید

برای خواندن هور شمالی دو کلیک کنید

 

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

هور شمالی

وبلاگ آن روزها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
صفحه اصلی
درباره ما
تماس با ما
ثبت وبلاگ
گلدون وبلاگی
ارسال مطلب
فا تولز ، ابزار رایگان وبمستر