کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | سه شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۳، ۰۸:۰۴ ق.ظ
بیشتر اوقات عقب می اندازمش. البته از عقب انداختنش هم می ترسم. کسی از فردایش خبر ندارد؛ عقب افتادن شاید برابر هرگز اتفاق نیفتادن باشد! این خیلی بدتر است! وقتی وقت باز و خلوتی پیدا می کنم، می دانم که وقتش است: وقت محاکمه ی خودم.
شاکی و متهم خودم هستم و داور و شاهد هم خداست.
وقتی خودم را محاکمه می کنم، سعی می کنم راست بگویم. بعضی اوقات چند دقیقه به سوالی که از خودم پرسیده ام فکر می کنم. چون حتی اگر به خودم هم دروغ بگویم، داور را نمی توانم فریب دهم! آن وسط کسی که از دروغش متضرر می شود خودم هستم! نه تنها خودم که دیگرانی که نقصهایم را می بینند هم عذاب می کشند. از این که به من متذکر می شوند که فلان مشکل را داری و من باورشان نمی کنم چون نخواستم مقصر باشم! نه! باید راست بگویم!
این دیدار اجباری و آشنا شدن با «خودم»، اصلاً باعث خوشوقتی نیست! خیلی هم باعث عذاب است! اتفاقاً آخرین مکالمه ام با آن «من گناهکار» همیشه این است: خدا کند دیگر نبینمت! برو به جهنم!
از همه بدتر وقتی است که می خواهم یک تقاضای یک کلمه ای کنم: «ببخشید!»؛ امّا وقتی شروع به اعتراف می کنم، ناخودآگاه تحت تاثیر صمیمیت این داور بخشنده، قبل از ببخشید گفتن، چیزهای دیگری گفته ام؛ مثل: «غلط کردم!»، «اصلاً حق داری اگر آتشم بزنی!»، «هر کاری کنی حقّم است!» و «آ خدا! دلت میاد؟!»
وقتی تمام می شود، آن حسّ خوب می آید. حسّ سبکباری! حسّ خلاصی! حسهایی که فقط یک خدای غفور و بخشنده می تواند به انسان سراپا گناه ببخشد.
آن وقتها احساس می کنم سقراطم! در «نمی دانم که نمی دانم» خود غرق نیستم! می دانم که بنده ی بدی بودم؛ حتّی اگر این دانستن، به قیمت سر کشیدن شوکران تلخ حقیقت باشد.