کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | يكشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۲۷ ب.ظ
وقتی ما را داخل یک گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا خانم اسیر شده راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آنها تشر زدند که چرا جا باز میکنید و روی دست و پای هم نشستهاید و با اسلحههایشان برادرها را از هم دور میکردند. نگاههای چندشآور و کشدارشان از روی ما برداشته نمیشد.
یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیلهای پرپشت، بلند شد و با لهجه غلیظ آبادانی یکی از بچهها را که عربی بلد بود صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن! رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من میگن اسمال یخی، بچه آخر خطم. ما به سر ناموسمون قسم میخوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و باغیرت و شرف مردن برای ما افتخاره. دست به سبیلش برد و یک دانه از آنها را کند و گفت: ما به سبیلمون قسم میخوریم. چشمی که ندونه به ناموس مردم چطور نگاه کنه، مستحق کور شدنه.»
خاطرات معصومه آباد، نویسنده کتاب «من زنده ام»
کتاب «من زندهام» خاطرات دوران چهار ساله اسارت معصومه آباد در زندانهای رژیم بعث صدام است.

غیرت؛ چیزی که امروزه تو مردا (البته تو بعضیا) کم شده!!!
-
۰
۰
- ۹۳/۰۵/۱۲
- کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان