زنگان-کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

ارسال مطلب
مهرزنجان
حرف تو

بسیج و بصیرت

سیب

----- شما در زنگان هستید zanghan.ir -----

زنگان جایی برای نخبگان وبلاگ نویسان "زنجانی"

تیتر بزنید جایزه بگیرید
 تیتر بزنید جایزه بگیرید
آخرین نظرات
معرفی کتاب
 معرفی کتاب
پیوندهای روزانه
پیوندها
 مصاحبه با وبلاگ نویسان

هور شمالی 9

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | يكشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۳، ۱۲:۵۳ ب.ظ

وبلاگ آن روزها نوشت

در حالی که اعزام مردم همچنان ادامه داشت، ایران ازمنطقه دربندیخان عراق عملیاتی را انجام داد . ما که می دانستیم عملیات اصلی ایران همیشه در جنوب است فهمیدیم که این عملیات ایذایی و به منظور گمراه سازی دشمن و پراکنده سازی نیروهای عراقی است. بعد از چند روز زنگ عملیات والفجر پنج با هیجانی عجیب همراه با مارش نظامی از رادیو به گوش رسید و این عملیات در منطقه ­ی "چنگوله" حدّ فاصل "مهران ودهلران" بود.

ما نمی دانستیم که آیا ما هم در این عملیات خواهیم بود یا نه. شاید فرماندهان عراقی هم دچار سرگیجه شده بودند و نمی­دانستند که حمله­ی گسترده ی ایران از کجا است. اما طرح عملیات  اصلی به حدّی مخفی بود که شاید فرماندهان بعضی از لشکرهای ما هم هم چندان اطلاعی از اصل قضیه نداشتند. نیروهای لشکرهای مختلف با رعایت اصول پنهانکاری نظامی هر یک درنقطه ای  درنزدیک خط عملیات استقرار می یافتند به طوری که یک لشگر ازاستقرار لشگر دیگر بی اطلاع بود. همین که مژده ی شروع عملیات اصلی و شرکت ما در آن به گوشمان رسید با آنکه هنوز منطقه آن برای ما معلوم نبود. همه ی ما آماده ی عملیات شدیم. بعضی از بچه ها آخرین مطالب خود را در وصیت نامه هایشان می نوشتند . بیشترشان به صورت فردی برروی خاک نشسته بودند و هر کس به زبانی با خدای خود مناجات می کرد. من برای گرفتن وضو به سمت تانکر آب می رفتم ، دیدم در یک گودال بسیجی های یک گروهان جمع شده اند و یکیشان برای آنها دعا و روضه می خواند. او کسی نبود جز همین آقای ماندگاری که البته آن روزها خیلی جوان بود و هنوز عمامه نداشت.من جذب آن صحنه شدم و حدود ده دقیقه در کنارشان ایستادم و از زمزمه های آنها بهره بردم.

ساعت 4 بعدازظهر دوم اسفند ماه بود که آماده باش صددرصد برای اعزام به منطقه­ی عملیاتی اعلام شد. از بلندگویی که نوارهای مهیج سرود پخش می­شد سرود قطع شد و ناگهان اعلام شد که تمام واحدها و گُردانها با کلیه تجهیزات در مقابل چادرهاشان به خط شوند. بعد از اینکه همه خود را آماده کردند و سریع به خط شدند فرماندهان گُردانها مقداری برای برادران صحبت کردند و گفتند که انشاءالله بعد از نمازمغرب و عشا حرکت خواهیم کرد. من وصیت نامه­ام را درفراز یکی از این تپه­ها با حال عجیبی که بر من روی آورده بود نگاشتم که توصیف آن حال حتماً غیرممکن است...

رزمندگان عاشق لقاءالله بعداز غروب آفتاب سریع وضو گرفته و آماده­ی نماز جماعت شدند. به روی خاک­های جبهه بهترین نماز و باحال­ترین راز و نیازهای بهترین بندگان خدا و مجاهدان فی سبیل الله را می­دیدیم. از اینکه آخرین شبی است که در این محل (سایت 4و5) نماز می­خوانند و با این سرزمین که یادآور حماسه های عملیات فتح المبین بود وداع می کنند، نماز جماعت را با صفا و معنویت عجیبی برگزار کردند و بعد از نماز سرها و صورت ها را بر خاک نهادند و مناجات­های عاشقان الله و زمزمه ی مرغان خوش الحان فضای تاریک سایت را پر کرد.

این فضایی که لشگر ما را دو هفته در خود جای داده بود محیط مقدسی بود که از خون شهدای فتح المبین عطرآگین شده بود و تپه های سرسبزی که سنگرهای کهنه عراقی ها در آنها کنده و پر از فشنگ و پوکه بود، با زبان بی زبانی از رشادت های رزمندگان ما درعملیات بزرگ فتح المبین حکایت می کرد و ما هم درآن سرزمین مقدس خاطره ی شهیدانی را که با بذل خون و تقدیم جانشان آنجا را آزاد کرده بودند، گرامی و بزرگ می داشتیم و بر ارواح بلندشان درود می فرستادیم.

نماز مغرب تمام شد و هوا کاملاً تاریک شد. بلا فاصله دهها اتوبوس درکنار چادر ها ایستادند و در حالی که همه ماشین ها یک­رنگ بودند و گل مالی و استتار شده بودند به انتظار بچه ها صف کشیدند. بچه ها چند لقمه نانی خوردند و پوتینهای خود را به پا کردند و همه­ی تجهیزات خود را جمع کردند. در حالی که از شوق حضور در منطقه­ی عملیاتی ضربان قلبها بالا رفته بود، به صورت منظم به صف ایستاده و از زیر قرآن رد شده و داخل ماشینها پریدند و به سوی مقصد تعیین شده حرکت کردند و شاید بیش از سی اتوبوس پشت سر هم با یک ترتیب خاص راه افتادند. این روزها که مصادف با اواخر دهه­ی فجر بود. از یک سو صدای سرودهای حماسی از همه جا به گوش می­رسید، از طرفی هم منظره­ی سبقت گرفتن برادران گردانها در زود رسیدن به مقصد، حال ما را دگرگون می­کرد. من طبق معمول بازسعی کردم بفهمم که به کدام سمت حرکت می ­شود . بعد از چند ساعت دیدیم که به دهلران رسیدیم و آنجا هم نماندیم و ساعت سه نصف شب بود که برگشتیم و به سمت جنوب حرکت کردیم.(ادامه دارد

مطالب مرتبط

برای خواندن هور شمالی یک کلیک کنید

برای خواندن هور شمالی دو کلیک کنید

برای خواندن هور شمالی سه کلیک کنید

برای خواندن هور شمالی چهار کلیک کنید

برای خواندن هور شمالی5 کلیک کنید

برای خواندن هور شمالی6 کلیک کنید

برای خواندن هور شمالی7 کلیک کنید

 

برای خواندن هور شمالی8 کلیک کنید


 

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
صفحه اصلی
درباره ما
تماس با ما
ثبت وبلاگ
گلدون وبلاگی
ارسال مطلب
فا تولز ، ابزار رایگان وبمستر