زنگان-کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

ارسال مطلب
مهرزنجان
حرف تو

بسیج و بصیرت

سیب

----- شما در زنگان هستید zanghan.ir -----

زنگان جایی برای نخبگان وبلاگ نویسان "زنجانی"

تیتر بزنید جایزه بگیرید
 تیتر بزنید جایزه بگیرید
آخرین نظرات
معرفی کتاب
 معرفی کتاب
پیوندهای روزانه
پیوندها
 مصاحبه با وبلاگ نویسان

هور شمالی 7

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۳، ۰۸:۴۵ ق.ظ

وبلاگ آن روزها نوشت

شهید رجب نیا – سرپرست گروه ما - به چادر ما آمد و گفت امروز باید برویم پیش آقای طاهری مسئول عقیدتی لشگر . بعد از نماز مغرب و عشا رفتیم چادر عقیدتی لشگر و دیدیم که همه ی طلبه های موجود در لشگر که بیش از بیست نفر می شدند آنجا دعوت شده اند و آقای طاهری که یک روحانی سید خوشگلی بود با محبت فراوان با ما برخورد کرد و برای ما در باره ی اهمیت جهاد در اسلام سخن گفت .درمیان صحبت هایش به اطاعت از فرماندهی اشاره کرد وبه داستان عبدالله بن جهش اشاره کرد که من برای اولین بار نام جهش را می شنیدم!

آقای طاهری درعملیات خیبر مفقود شد. او آدم اهل مطالعه ای بود و اطلاعات تاریخی خوبی داشت .کتابی هم در باره ی «زیارت» تألیف کرده بود. بعد از جنگ از سرنوشت او خبری نیافتم و نمی دانم شهید شده و یا درمیان آزادگان به میهن برگشته است.

در سمت جنوبی  قرارگاه سوله ی بزرگی بود که لشگر از انجا به عنوان نمازخانه استفاده می کر هه نیروها در آنجا برای نمازهای جماعت حضور می یافتند. اجتماع بزرگی تشکیل می شد همیشه بعد از نماز برنامه ی سخنرانی برقرار بود . بعد از نماز های مغرب هم گاهی دعای توسل ، و دعای کمیل خوانده می شد. یکی از شبها درحال خواندن دعا بودیم که توپ های ضدهوایی ما که شروع به شلیک کردند. معلوم شد دو فروند هواپیمای جنگنده ی عراقی قصد بمباران دارند که موفق نشدند. یکی از روحانی های دلاور جبهه ، به نام آقای آگاه در حال خواندن دعا و یا سخنرانی بود او بدون کمترین توجه به صدای هواپیما و ضد هوایی ها سخنان خود را ادامه داد. ولی خیلی ها می ترسیدند. البته آقای آگاه برادر کوچکتری هم داشت که او از طلاب مدرسه سلیمانیه بود و در جبهه شرکت می کرد. البته از هیچکدام اطلاعی ندارم فقط می دانم شهید نشده اند.

در اینجا می خواهم به خاطره ای تلخ شاره کنم. یکی از همان روز ها، نماز جماعت ظهر و عصر  تمام شده بود و ما در حال خروج از نمازخانه بودیم که ناگهان صدای شلیک رگبار کلاشینکف در فضا پیچید.و من و تعدادی از بچه ها به عقب برگشتیم . سمت راست نمازخانه متوجه یکی از بچه ها شدیم که تفنگ به دست دارد و می گوید صدام را کشتم. و و در برابرش یکی دیگر از بچه ها به زمین و به خون غلطیده است. بلا فاصله یک تویوتا لندکروز آمد و جنازه را برداشت و از صحنه خارج شد فرد مسلح نیز اسلحه را برزمین گذاشت و تسلیم شد و او را هم سریع گرفتند و بردند. صحنه ی درد ناکی بود . من جنازه ی صدها شهید را در عملیات ها دیده بودم و حتی جنازه ی برادران شهید خودم را در صحنه ی عملیات مشاهده کرده بودم ولی هیچکدام اینقدر برایم ناراحت کننده نبود . نمی دانم چرا این اتفاق افتاد ؟ بعضی ها گفتند ضارب مشکل روحی و روانی دارد و برخی گفتند این دونفر، با همدیگر همسایه بودند و باهم خصومت قبلی داشتند و... هرچه بود این واقعه ی تلخ چندین روز حال مارا دگرگون کرد.البته این اتفاق نادری بود که به صورت عمدی در بین نیروهای خودی اتفاق افتاد . به صورت اتفاقی و سهوی هم ، چند مورد را شاهد بودم ولی این اقدام عمدی برایم خیلی تکان دهنده بود...(ادامه ارد)

مطالب مرتبط

برای خواندن هور شمالی یک کلیک کنید

برای خواندن هور شمالی دو کلیک کنید

برای خواندن هور شمالی سه کلیک کنید

برای خواندن هور شمالی چهار کلیک کنید

برای خواندن هور شمالی5 کلیک کنید

برای خواندن هور شمالی6 کلیک کنید


 

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
صفحه اصلی
درباره ما
تماس با ما
ثبت وبلاگ
گلدون وبلاگی
ارسال مطلب
فا تولز ، ابزار رایگان وبمستر