زنگان-کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

ارسال مطلب
مهرزنجان
حرف تو

بسیج و بصیرت

سیب

----- شما در زنگان هستید zanghan.ir -----

زنگان جایی برای نخبگان وبلاگ نویسان "زنجانی"

تیتر بزنید جایزه بگیرید
 تیتر بزنید جایزه بگیرید
آخرین نظرات
معرفی کتاب
 معرفی کتاب
پیوندهای روزانه
پیوندها
 مصاحبه با وبلاگ نویسان

هور شمالی 5

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | دوشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۰۷ ق.ظ

وبلاگ آن روز ها نوشت

قبل از مراسم صبحگاه ، - یعنی اولین و آخرین مراسم صبحگاهی که من اجرایش کردم- یک رزمنده ی بجنوردی به نام آقای غیاثی(قیاسی) پیشم آمد و گفت من قاری قرآن هستم ! او با اکثر رفقای طلبه ما آشنا بود و گفت  دوست دارم قرآن صبحگاه رامن قرائت کنم . من هم بلافاصله بی آنکه صدا و قرائت او را آزمایش کنم، قبول کردم. ولی همینکه پشت تریبون و در برابر جمعیت چند هزاری قرار گرفت خودش را باخت . صدای نه چندان خوبش ، به همراه دستانش لرزید و هیچکس نفهمید که او چه می خواند. با اشاره ی من «صدق الله » خواند و قرائت را تمام کرد.

 اما ضایع شدن من خیلی بدتر از اینها بود. من همینکه پشت تریبون قرار گرفتم بعد از بسم الله  با صدای رسا گفتم : « برادران رزمنده ، نمی خواهم شما را در این هوای سرد در این فضا معطل کنم و... همینکه گفتم هوای «سرد» ، خنده ی عمومی چند هزار رزمنده زمام کار را از دستم گرفت . چون آنها حدود یک ساعت دویده بودند و خیس عرق بودند! من علت خنده ی آنها را فهمیدم و حالا  من هم به نوعی دیگر خیس عرق شدم!الآن یادم نمی آید آن مراسم چطور تمام شد فقط نگاه توأم با عصبانیت شهید عامل و شهید فرومندی دقیقاً یادم مانده است. هرچه بود گذشت و حاصلش این شد که من برای همیشه از واحد تبلیغات راحت شوم.

 از فردا اجرای صبحگاه را به یکی از برادران پاسدار به نام آقای ترحمی داد. شهید شوشتری(معاون لشگر) و شهید رفیعی و شهید عامل سخنرانی کردند و آقای مرصعی هم در باره ی حضرت زهرا (س) مداحی کرد. الآن از آقای ترحمی هیچ خبری ندارم. مرصعی در عملیات خیبرزخمی شد و از آن پس خبری ندارم. فرومندی در کربلای 5 و شوشتری هم در سال 88 در زاهدان شهید شد.

برادر شالچی هرچند مرا از مسئولیت اجرای صبحگاه برکنار کرد ولی گفت باید به عنوان یک طلبه ی عملیاتی همیشه همراه فرماندهان تیپ باشی. من هم همین را از خدا می خواستم و می دانستم که همراهی با برادرانی چون حاجی عامل، فرومندی وشالچی سعادت بزرگی بود که نصیب هرکس نمی شد.

 آقای شالچی، شهید فرومندی و شهیدعامل  و بنده در یک چادر بودیم . مرد میانسالی هم  بود که به امور چادر فرماندهی رسیدگی می کرد. اسمش را فراموش کرده ام ولی اهل شهر بشرویه بود و لهجه ای داشت که من به زور حرف هایش را متوجه می شدم. آدم ساده و دل نازکی بود و فوری گریه اش می گرفت . او با ما خیلی مأنوس  شده بود وقتی هم که عملیات می رفتیم او گریه اش گرفت و گفت خدا کند شهید نشوید . شالچی گفت شهادت سعادت است. او حرفی زد که من خنده ام گرفت . او گفت والّا حقیقتش من تحمل سعادت شما را ندارم!!(ادامه دارد)

مطالب مرتبط

برای خواندن هور شمالی یک کلیک کنید

برای خواندن هور شمالی دو کلیک کنید

 

برای خواندن هور شمالی سه کلیک کنید

 

برای خواندن هور شمالی چهار کلیک کنید

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
صفحه اصلی
درباره ما
تماس با ما
ثبت وبلاگ
گلدون وبلاگی
ارسال مطلب
فا تولز ، ابزار رایگان وبمستر