زنگان-کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

ارسال مطلب
مهرزنجان
حرف تو

بسیج و بصیرت

سیب

----- شما در زنگان هستید zanghan.ir -----

زنگان جایی برای نخبگان وبلاگ نویسان "زنجانی"

تیتر بزنید جایزه بگیرید
 تیتر بزنید جایزه بگیرید
آخرین نظرات
معرفی کتاب
 معرفی کتاب
پیوندهای روزانه
پیوندها
 مصاحبه با وبلاگ نویسان

هور شمالی 4

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۳۳ ق.ظ

وبلاگ آن روزها نوشت

 همزمان با طلوع آفتاب ، اتوبوس ها در منطقه ی «چنانه» (سایت چهار و پنج ) متوقف شدند راننده های اتوبوس طبق معمول عجله داشتند و دنبال این بودند که از مسئولان لشگر برگه ی خروج از منطقه بگیرند. آنها مرد سی ساله ای را که تیپش به فرماندهی می خورد دوره کرده بودند و با ادبیات مخصوص خودشان! می گفتند «داداش ، جون مادرت ، ما رو علاف بیابونا نکن!کار و زندگی داریما» 


فرمانده چهار زانو بر روی خاک نشسته بود و با تبسم تند تند برروی برگ های یک دفتر کاهی چهل برگی در حد دو خط گواهی پایان مأموریت می نوشت و راننده هارا با رضایت و خوشحالی بدرقه می کرد.اخلاق و حوصله ی او همه را جذب خودش می کرد. او مرتضی شالچی مسئول ستاد تیپ امام صادق (یکی از تیپ های لشگر 5نصر) بود. آن زمان لشگر نصر متشکل از چند تیپ بود تیپ امام جواد به فرماندهی شهید برونسی ، تیپ امام صادق به فرماندهی شهید عامل و... شهید فرومندی هم معاون تیپ امام صادق شده بودند.
خیمه ها برپا شد و هریک از تیپ ها و گردان ها و گروهان ها در جای مخصوصی مستقر شدند. برادر شالچی همین که از همراهان من شنید که من طلبه هستم و در چند عملیات هم شرکت داشته ام ، دستم را گرفت و گفت جایی نرو که تو را لازم داریم . تو باید مسئول تبلیغات تیپ باشی .همین را گفت و بلافاصله برادر سیدی و بچه های دیگر را خبر کرد و گفت: «ایشان باید در تبلیغات بماند و نگذارید جای دیگری برود و فردا صبح هم باید مراسم صبحگاه تیپ را اجرا کند.»من گفتم برادر شالچی ! تو را خدا از خیر من بگذر . من برای عملیات آمده ام و نمی خواهم کار تبلیغاتی بکنم. خیلی التماس کردم ولی او گوشش بدهکار نبود و می گفت شما باید تابع دستور فرمانده باشید. من به ناچار قبول کردم ولی تصریح کردم که اینجور کار ها از دست من بر نمی آید و شما همین فردا در مراسم صبحگاه از دستور خود پشیمان خواهید شد و خواهید دید که من این کاره نیستم. شالچی احساس کرد که من تواضع می کنم و به همین جهت بیشتر روی حرف خود پافشاری کرد. حتی گفت برو ساک و کوله پشتی ات را بردار و بیار توی چادر فرماندهی. 
من در دوراهی گیر کرده بودم . ازسویی دوست داشتم با سردارانی مثل شهید عامل و شهیدفرومندی و برادرشالچی همراه باشم و از سویی اصلاً خوشم نمی آمد در تبلیغات فعالیت کنم.(غالب رزمنده ها از واحد تبلیغات دل خوشی نداشتند و وبه مزاح واژه ی «تنبلیغات » را در باره ی آن به کار می بردند.) به هر حال با آن بزرگان هم خیمه شدیم . فردا صبح ، اولین مراسم صبحگاهی که من اجرایش کردم آنقدر افتضاح بود که در همان دقایق اولیه ، شالچی را از تصمیم خود سخت پشیمان کرد و در پایان مراسم محترمانه مرا عوض کرد. (ادامه دارد) 

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
صفحه اصلی
درباره ما
تماس با ما
ثبت وبلاگ
گلدون وبلاگی
ارسال مطلب
فا تولز ، ابزار رایگان وبمستر