زنگان-کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

ارسال مطلب
مهرزنجان
حرف تو

بسیج و بصیرت

سیب

----- شما در زنگان هستید zanghan.ir -----

زنگان جایی برای نخبگان وبلاگ نویسان "زنجانی"

تیتر بزنید جایزه بگیرید
 تیتر بزنید جایزه بگیرید
آخرین نظرات
معرفی کتاب
 معرفی کتاب
پیوندهای روزانه
پیوندها
 مصاحبه با وبلاگ نویسان

سینما

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | پنجشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۵۱ ق.ظ

وبلاگ"نخلستان"نوشت

چند روز پیش که از کنارسینما عبور می کردم جمله ای بر سردر سینما حک شده بود که دقایقی دید چشمانم را از منظره ها دزدید. و مانند یک میخ که با چکش آن را بر زمین یا دیوار بکوبند مرا به زمین میخ کوب کرد. چقدر جمله گیرا و با معنایی نصب شده بود.

 آن جمله وزین از حضرت امام خمینی (ره) بود. (سینما وسیله فرهنگی است نه یک وسیله سرگرمی.)  این چه روشنفکرانه و چه طبیبانه بود. امام با گفتن آن جمله هم هدف را وهم مسیر رشد و تعالی جامعه را تبین کرد. شاید این جمله را از یک اندیشمند غربی بالاخص اندیشمند غیر دینی شنیده بوده ایم آن را طلاکوب کرده و جلوی چشمانمان قرار می دادیم. و آن را با بلند گو ها و رسانه های روشنفکرامه آن را به تمام نقاط جهان می رساندند. ولی چون امام را نشناخته وبه ابعاد علمی و معرفتی او پی نبرده ایم خیلی ساده و کاملا بی ملاحظه از کنارش عبور می کنیم.

 داخل سینما که شدم عکس های بازیگران چشم های آرام و بی تلاطمم را به موج خروشان تبدیل کرد. و ترسیمی نیمه دینی یا بهتر بگویم ضد فرهنگی  دید م را به خود خیره نمود. تنها چیزی که آنجا به مخیله ام آمد این بود که با خود گفتم : کاش حرف امام را به آنجا نصب نکرده بودند. این جا بود که فهمیدم زمان ها تحمل حمل واژگان را ندارند و باید برای هر معنا ازمنه ای خاص تلقی گردد. 

 قدم های بسیار نرم و شمرده ام که روی سنگ فرش های سالن رقم می خورد. با دیدن یکی از پرسنل و دستندرکاران سینما بی اختیارانگشت تعجب به دهن گزیدم و بر اعتقاد خویش راسختر شدم. انگار ایشان قبلا ماکن توی کشورهای اروپایی بوده باشد و بدون دخل و تصرف و پاک سازی ایشان را مسئول سینما کرده بودند.

آرام خودم را به کنارش رساندم و بعد از احوال پرسی رفتم سراغ سوال ذهنی خودم. البته به نظرم می آمد که ایشون هم بادیدن بنده توی اون فضا جا خورده بود. و چه طورپنبه های فکر را در ذهن خود ریسیده بود.  ولی باید اعتراف کرد که روابط عمومی خویی داشت و چقدر مؤدبانه برخورد می کرد.

از ایشون تاریخچه نصب کلام امام رو روی سردر پرسیدم. اشاره ش به سوال من تعجب بر انگیز تراز تیپ و قیافه اش بود. با دستش اشاره کرد اون مطلب. با اون انگشتان لاقر و نوک سرخش که سرخیش از سرخی خورشید بیشتر جلوگری می نمود. یه طوری گفت اون مطب که انگار یک مجسمه را می خواست برایم نشان دهد. ایشون به مطلب مانند یک مجسمه نگاه می کرد. حتی نگاه و حس زیبایی شناسی هم نداشت. انگار با کلام امام فضای دینی و فرهنگی را می خواستن قاطی اون فضا کنن. به هر حال جای تاسف داشت. گفتم آره . گفت: حدودا بیست سال می شه که نصبش کردیم. و زود رد شد و انگار دوست نداشت در باره اون مطلب چیزی از من بشنود شاید هم تا آنجا هم زیادی تحملم کرده بود. هر چه بود حرفش را به من رساند و صد البته من هم گرفتم.

بدون معطلی خداحافظی کردم و ایشون هم با تکان دادن دستهایش منو بدرقه کرد. یاد یک لطیفه ای افتادمکه یکی می گفت: شخصی به مجلسی رفته بود و بعد از مراسم که می خواسته از مجلس بیرون برود آمده بوده سراغ کفشهایش ولی اثری از کفشها نیافته بود با خود می اندیشید که آیا من به این مجلس نیامده ام یا رفته ام و یادم نیست. ذهنم مشغول بود که آیا من رفته بودم آنجا یا فکر می کردم که رفتم.

 

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

سینما

سینمای بهمن زنجان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
صفحه اصلی
درباره ما
تماس با ما
ثبت وبلاگ
گلدون وبلاگی
ارسال مطلب
فا تولز ، ابزار رایگان وبمستر