زنگان-کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

ارسال مطلب
مهرزنجان
حرف تو

بسیج و بصیرت

سیب

----- شما در زنگان هستید zanghan.ir -----

زنگان جایی برای نخبگان وبلاگ نویسان "زنجانی"

تیتر بزنید جایزه بگیرید
 تیتر بزنید جایزه بگیرید
آخرین نظرات
معرفی کتاب
 معرفی کتاب
پیوندهای روزانه
پیوندها
 مصاحبه با وبلاگ نویسان

خنده حلال2/1

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۸:۱۹ ق.ظ

وبلاگ"لبیک یا خامنه ای لبیک یا حسین است"نوشت

ساعت ده صبح دکتر به همراه مأمور آشپزخانه وارد اتاق بیماران می شود. ده تخت هم داخل اتاق است، دکتر می گوید: « به این چلوکباب بدهید با کره، به تخت کناری غذا ندهید، به او سوپ بدهید، به این شیر بدهید،

به او کته ی بی نمک بدهید، به این آش بدهید، دیگری نان و کباب. » مریض ها همه یک جور به دکتر نگاه می کنند. حتی به کسی هم که می گوید غذا ندهید، او می فهمد که امروز عمل جراحی دارد و نباید غذا بخورد، چون می فهمد و می شناسد که دکتر خیرش را می خواهد، اعتراضی نمی کند.

حالا اگر بلند شود و بگوید که چرا به آن مریض چلوکباب بدهند و به من ندهند، دکتر می فهمد که این شخص روانی است. ما هم اگر به خدا بگوییم خدایا چرا به فلانی خانه ی دو هزار متری دادی و به من ندادی، ما هم روانی هستیم. ما هم قضا و قدر الهی را نشناختیم و نفهمیدیم. باید بفهمیم همانطور که مریض می فهمد و به دکتر اعتراض نمی کند، ما هم به خدا نباید اعتراض کنیم و هر چه به ما می دهد راضی باشیم.

( برگرفته از کتاب: مجموعه سلوک ابرار ۲ – طریق وصل ؛ مجموعه رهنمودهای اخلاقی حضرت آیت الله مجتهدی تهرانی ) 

خنده حلال2

جلسه فرماندهی در یکی از مقرها تشکیل می‌شد؛ دستور رسید، هیچ کس بدون کارت شناسایی وارد نشود. من به اتفاق یکی از بچه‌هایی که بچه یزد بود نگهبانی دم در را به عهده گرفتیم.

کنترل کارت ها به عهده من بود. فرماندهان یکی یکی با نشان دادن کارت شناسایی وارد محوطه می شدند و از آنجا به محلی که جلسه برگزار می شد، می رفتند.

نگاهم به در بود. یک ماشین جیپ جلوی در نگهبانی توقف کرد. قصد ورود به محوطه را داشت.
جلو رفتم و گفتم: “لطفا کارت شناسایی.”
گفت: “ندارم.”
گفتم:”ندارید؟”
گفت:” نه ندارم.”
گفتم:” پس باعرض معذرت اجازه ورود به جلسه رو هم ندارین!”
دستش را روی شانه راننده زد و گفت: “حرکت کن:
جلویش ایستادم و گفتم:” کجا؟”
گفت:”تو محوطه”
گفتم: “نمی شه”
گفت: “بهت میگم بروکنار.”
گفتم:”نه آقا نمیشه.”
گفت:”چی چی رو نمیشه، دیرم شد.”
محکم واستوار جلویش ایستادم و به دوستم گفتم:
“آماده باش هر وقت گفتم، شلیک کن.”

دوستم اسلحه رابه طرف ماشین گرفت و با لهجه زیبای یزدی دو سه بار گفت: “رضایی بزنم یا می زنی؟ رضایی بزنم یا می زنی؟”
وقتی راننده جدیت مان را دید گفت: “حاجی، این آقای بسیجی، شوخی سرش نمی شه!”
دست برد. داخل جیبش و کارتش را بیرون آورد و گفت: “بفرمایید این هم کارت شناسایی!”
مشخصات کارت را با دقت خواندم:
نوشته بود:
… حاج حسین خرازی …

گفتم:”ب ب ببخشید آقا من فقط به وظیفه ام عمل کردم.”
حاجی خندید وگفت :” آفرین بر شما رزمندگان، وظیفه شناس”
بعد از آن هر وقت مرا می دید. می خندید و گفت: “رضایی بزنم یا می زنی؟” 

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

خنده حلال

نظرات (۱)

سلام. بسیار عالی بود. به من هم سر بزن. نظر یادت نره.
پاسخ:
سلام
تشکر از حضورتون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
صفحه اصلی
درباره ما
تماس با ما
ثبت وبلاگ
گلدون وبلاگی
ارسال مطلب
فا تولز ، ابزار رایگان وبمستر