زنگان-کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

ارسال مطلب
مهرزنجان
حرف تو

بسیج و بصیرت

سیب

----- شما در زنگان هستید zanghan.ir -----

زنگان جایی برای نخبگان وبلاگ نویسان "زنجانی"

تیتر بزنید جایزه بگیرید
 تیتر بزنید جایزه بگیرید
آخرین نظرات
معرفی کتاب
 معرفی کتاب
پیوندهای روزانه
پیوندها
 مصاحبه با وبلاگ نویسان

فرزند انقلاب

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۱۳ ق.ظ

وبلاگ"شهیدان"نوشت

بسم الله الرحمن الرحیم

علی تورجی زاده،برادر شهید محمدرضا تورجی زاده از برادر خود خاطره ای را نقل می کند که در کتاب "یازهرا" (زندگی نامه و خاطرات شهید محمدرضا تورجی زاده) چاپ شده است:

زمستان 56 بود.پس از ماجرای توهین به حضرت امام در یکی از روزنامه ها،قیام مردم قم آغاز شد.بلافاصله حرکت خروشان ملت به دیگر شهرها رسید.

خواهر بزرگ ما در آن زمان دانشجوی دانشگاه اصفهان بود.بیشتر اخبار اعتصابات و ... را از طریق او باخبر می شدیم.

در سال 57 محمد با چند جوان انقلابی محل دوست شده بود.یک شب چند نوار کاست از سخنرانی های امام را به خانه آورد.روز بعد از نوارها تکثیر کرد و به دوستانش داد.

اعلامیه های امام را هم به همین طریق پخش می کرد.خیلی شجاعت داشت.درحالی که در آن زمان محمد 14 ساله بود.

برای نماز رفته بودیم مسجد.آخر خیابان فروغی.گفتند: امشب آقای کافی منبر می رود.پدر،ماشین را پارک کرد.وارد مسجد شدیم.

جَو عجیبی داخل مسجد بود.همه جمعیت از جوانان انقلابی بودند.با پایان سخنرانی همه به سمت بیرون حرکت کردند.

یکدفعه جمعیت فریاد زدند.همه شعار می دادند.محمد را گم کردیم.من محکم دست پدر را گرفته بودم.همۀ جوانان فریاد می زدند.مامورین ساواک هم که از قبل آماده بودند، به طرف مردم حمله کردند.

ساعتها گذشت تا محمد را پیدا کردیم.کمر او سیاه و کبود شده بود.چندین ضربه باتوم به کمر او خورده بود.

فکر می کردم بعد از این ماجرا محمد دست از فعالیت بردارد.اما نه! فردا شب با دوستانش به مسجد دیگری رفتند.آنجا چند عکس و اعلامیۀ امام را تهیه کردند.نیمه های شب آن ها روی دیوار نصب کردند.

شب های بعد با دوستانش مشغول شعار نویسی می شدند.یکبار دیگر مامورها محمد را گرفتند.در حوالی مسجد مصلی.آۀن شب هم او را به شدت کتک زدند.تمام بدنش درد می کرد.

اما این اتفاقات تاثیری در روحیۀ او نداشت.با یاری خدا حکومت پهلوی رو به نابودی بود.

بچه های مذهبی در راه پیمایی ها یکدیگر را خوب پیدا می کردند.محمد با چند نفر از آن ها رفیق شده بود.فهمیده بود آن ها هرشب در مسجد ذکرالله دور هم جمع می شوند.1


1.برداشته شده از کتاب "یازهرا"....کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

شهید محمدرضا تورجی زاده

نظرات (۱)

سلام. احسنت. به من هم سر بزن. نظر یادت نره.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
صفحه اصلی
درباره ما
تماس با ما
ثبت وبلاگ
گلدون وبلاگی
ارسال مطلب
فا تولز ، ابزار رایگان وبمستر