کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۵۶ ق.ظ
برای همین فرار کردم
برای همین که هر چند سال یکبار اگر کارگری بیاید خانه مان فرار کردم ! که نباشم که نبینم که دست های مرد جوانی به اندازه ی پدر بزرگ پیرم پینه داشته باشد!
که کمر زن جوانی به اندازه ی کمر پیرزن ها خمیده باشد...
.
امروز نشسته ام خانه ، صدایش می آید صدای نفس هایش و خاطره هایی که با دقت و آب و تاب برای مادرم تعریف می کند از خرج زندگی و زن جوانش که امروز رفته آرایشگاه و بچه ی پنج ساله اش
از آدم هایی که هر بار دلشان برای او سوخته و خواستند که کمک اش کنند اما فقط خواستند ...
از خانه ها و دیوارهای کثیف ، از توهین بعضی صاحبخانه ها ..
می گوید و صدایش می آید و من نمی توانم فرار کنم که نباشم که نشنوم
که شرمنده ی زندگی ام نشوم شرمنده ی شکرهایی که نگفتم و دعاهایی که نکردم و کارهای نیکی که نکردم
من شرمنده می شوم سرم درد می گیرد
هنوز صدای کارگر جوان می آید ،خاطره می گوید گاهی می خندد و گاهی زیر لب خدا را شکر می کند .... شکر می کند ....
..............................................................................................................
چیزهای کوچک :
من از بازوی خود دارم بسی شکر
که زور مردم آزاری ندارم ( حافظ )
-
۰
۰
- ۹۲/۱۲/۲۰
- کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان