استاد شیخ حسن میلانی: اساس فلسفه، ضدیت با عقل است
وبلاگ"نامه های حوزوی "نوشت
بررسی اندیشههای موجود در حوزه علمیه قم / ۲
ضدیت با فلسفه و فلسفهگرایی یکی از جریانهایی است که گاهی با قوت و گاهی با ضعف در حوزه علمیه وجود داشته است. استاد شیخ حسن میلانی از نمایندگان این جریان فکری است که با انرژی تمام در محافل بحث و مناظره شرکت میکند؛ حتی گاهی حضور او در برخی از جلسات و طرح پرسش از جانب او جلسات را به تنش کشانده است. در این گفتوگو نیز فلسفه را با صراحت به نقد میکشد و ابایی ندارد که از بزرگانی نام ببرد و اندیشه آنها را نقد کند، حتی خوانشهای متفاوتی از تاریخ معاصر دارد.
این استاد حوزه علمیه متولد نیشابور است و پس از طی دوره مقدمات، دوره سطح را از محضر آقایان آیات پایانی، اعتمادی، ستوده، مدرس افغانی، اشتهاردی، حجتی زاده، کافی اصفهانی، مروج الشریعه، سبط الشیخ و… بهره برده است. در درسهای خارج حضرات، آیت الله وحید خراسانی، آیت الله بهجت، آیت الله شیخ هاشم آملی، آیت الله اسماعیل پور شرکت کرده است. علاوه بر دروس فقه و اصول و کلام، اهتمام جدی و دائمی به تدریس و مباحثه کتب عقاید و معارف و متون مکتب وحی کرده است. از ایشان کتابهای متعددی نیز منتشر شده است که عمده آنها در نقد فلسفه و عرفان بوده است.
به عنوان پرسش اول بفرمایید چگونه به تحصیل در حوزه علاقهمند شدید.
علاقهام به مطالب دینی خیلی زیاد بود و میخواستم خودم به صورت مستقیم با دین آشنا شوم. همین مسئله موجب شد وارد حوزه شوم. پس انگیزه اصلیام شناخت اصل دین و قرآن و عترت بوده است اما در آن زمان تبلیغات و سعی در زمینه افکار و اندیشههای علامه طباطبایی وجود داشت، بهگونهای که انسان تصور میکرد حوزه علمیه منحصر در ایشان است که البته هماکنون نیز چنین مسئلهای تا حدی وجود دارد. برای من هم دورنمایی اینگونه مجسم بود که بروم ببینم عمق اسلام چیست و افکار آقای طباطبایی که از مهمترین رجال این مکتب است، چیست. در قم، الان هم تا حدی این طور است. همان طور که ملاحظه میکنید، مسافرانی که از راه دور و نزدیک به هوای خاصی به قم میآیند، سؤال میکنند منزل حسن زاده کجاست، منزل آقای کی کجاست و چنین فضایی به وجود آمده است.
هنگام ورود به حوزه علمیه چند سال داشتید؟
اوایل انقلاب بود و من اواخر دبیرستان بودم که مدرسهها با تعطیلی مواجه شد و من وارد حوزه شدم. قصد داشتم هر دو را با هم ادامه دهم ولی فقط حوزه را خواندم.
شما اهل قم هستید؟ کودکی و نوجوانی خودتان را در قم گذراندید؟
نه. بنده اصالتا نیشابوریام و از ابتدای حوزه و طلبگی وارد قم شدم. در نیشابور و مشهد مطالعه و درسهایی داشتم ولی از آنجا شروع نکردم.
تحصیل خود در قم را از کدام مدرسه شروع کردید؟
پس از آمدن به قم، وارد مدرسهٔ رسالت، واقع در کوچهٔ ممتاز خیابان صفائیه شدم. یک سال آنجا بودم ولی همزمان با تعطیلیها و اعتصابها از سال دوم وارد حوزهٔ آزاد شدم و پس از آن، همهٔ درسها را کلا به صورت آزاد ادامه دادم و شاگرد اساتید آزاد حوزه بودم.
پیش کدام اساتید تحصیل کردهاید؟
درسهای سطح را خدمت آقایان پایانی، ستوده، اعتمادی، سبط الشیخ و اشتهاردی بودم. سپس، دورههای درس خارج را معمولا در درسهای آقای وحید خراسانی، آقای آملی و آقای بهجت شرکت میکردم. درسهای معارف و اعتقادی را هم اساتید فلسفه داشتم. کسانی بودند که دید خوبی به فلسفه نداشتند ولی من معمولا نه آنها رو معرفی میکنم، نه اسمشان را جایی میبرم ولی در مجموع از همان ابتدا با آقای بهجت محشور بودم. به مسجد و خانه ایشان رفتوآمد میکردم، مطالب ایشان را مینوشتیم و تصحیح میکردیم. خیلی مقید بودیم از ایشان خط بگیریم و ایشان بر خلاف اینکه خیلی جا افتاده است که نظرات عرفانی داشتند، اصلا نظرات عرفانی نداشتند و کلا با نظرات فلسفی و عرفانی میانهای نداشتند؛ بر عکس، از نظرات متکلمین خیلی دفاع میکردند. ولی با افرادی که در وادی عرفان عملی بودند، انس داشتند و مثلا دوست داشتند که فلان آقا حالات خوبی دارد.
مرحوم بهجت، به عرفان نظری نظر مساعدی نداشتند؟
ایشان به شدت تأکید میکردند که مبادا دنبال فلسفه و عرفان بروید و حتما قبل از اینکه وارد این مباحث شوید، کتابها را بخوانید. کتابها را اسم میآوردند و میگفتند این کتاب را بخوانید تا بعدی را معرفی کنم و پله پله معرفی میکردند و میگفتند بعد از اینکه شما نظر متکلمین و علما در طول تاریخ را فهمیدید، آمادگی پیدا میکنید که مستقیما وارد روایات و احادیث شوید. بعد از اینکه در عقاید، مجتهد شدید آزادید هر کتابی که خواستید بخوانید؛ آن وقت اگر کتابهای اهل تسنن، وهابیت، کمونیسم و غیره را بخوانید، برایتان خطری ندارد.
چه شد که حضرتعالی در این فضای به قول خودتان موافق با فلسفه، به نقد و مخالفت با فلسفه روی آوردید؟
در عین حال که رادیو، تلویزیون و رسانههای جمعی در فضای حوزه، طور خاصی تبلیغ میکنند که مثلا فیلسوفان صاحب علم و جایگاهاند و همه، طرفدار فلسفهاند، ولی کلا اگر کسی در شریعت، یک پرده از این جلوتر برود، میبیند که عموم علما، مراجع و فقها با فلسفه مخالفاند. هیچ کس نظر خوبی ندارد. همه، حتی افرادی که از فلسفه دفاع میکنند، باز با ملاحظاتی از آن دفاع میکنند؛ مثلا میگویند به شرط اینکه حواستان را جمع کنید و گمراه نشوید. خیلیها هم تصریح میکنند که فلسفه اصلا چیز خوبی نیست.
در مرحله اول، مراجع و علما در طول تاریخ بودند که مخالفت بسیاری با فلسفه کردند. ولی در مرحله دوم، از جمله کسانی که خیلی تبلیغات وسیعی علیه فلسفه داشت، شخصی به اسم آقای کریمی بود که به شدت با فلسفه و آقای طباطبایی مخالف بوده است. خودش هم بسیار آدم نافذ و وارد به مسائل بوده است. شاگردهای زیادی هم داشته است. بعضی از شاگردهای این آقا به شهر ما آمده بودند و با بعضی از طلبهها ارتباطاتی داشتند و ما فهمیدیم که فلسفه، مشکلاتی دارد.
سوم، مکتب تفکیک است که در واقع شخصی به نام میرزا مهدی اصفهانی در نجف، مدعی است که در مراحل عرفان به نهایت رسیده، از فلسفه برگشته، با امام زمان (عج) ارتباط برقرار کرده و کل فلسفه را نقد کرده و چنین و چنان کرده است و خلاصه، مشهور شده بود و شاگردانش در مشهد به تبلیغات پرداخته بودند. این باز خودش جهت سومی بود که علامت سؤالی درباره فلسفه در ذهن من ایجاد کرد. ما این آقا را یک فیلسوف قرآنی فرض میکردیم و یک نگاه ویژهای به او داشتیم.
مخالفت من، جهات دیگری هم دارد. وارد حوزه شدم و کتابهای متکلمان را آهسته و پله پله خواندم و سپس وارد احادیث شدم. مکتب تفکیک یا مکتب آن آقای اصفهانی خصوصیتی داشت که کتابهایش را در اختیار کسی نمیگذاشت. کتاب احوال الهدی از ملا مهدی مانده بود که با وضع ناجوری چاپ شده بود و از آن هم نمیشد سردرآورد. آن کتاب را آخر عمر نوشته بود و حرفها را خیلی پوشانده بود ولی ما عمیقا مسئله را بررسی کردیم و در کتابخانهها کتابهای خطی را پیدا کردیم و دیدیم آقای اصفهانی و اتباعش با تمام نقد شدیدی که نسبت به فلسفه و عرفان دارند، متأسفانه خودشان نتوانستهاند از این ورطه بیرون بیایند و تا آخر عمر، حرفهایشان در فلسفه و عرفان بسیار شدید بود؛ در حد ابن عربی! البته متأسفانه خودشان فکر میکنند اهل عرفان نیستند. کتابها، مقالات و مناظرات زیادی با آنها داشتیم که الحمد لله متوجه و متنبه شدند و خیلی از آنها برگشتند و اعتراف کردند که اشتباه میکردهاند.
وقتی وارد علم کلام میشویم، میبینیم اساس کلام ما در بحث توحید، عدل و معارف، مخالف با فلسفه است. مثلا اگر وارد کتابهای شیخ طوسی، شیخ مفید و علامه حلی بشویم، به راحتی میتوان فهمید که اینها با فلسفه مبارزه میکنند؛ همانطور که اگر کسی در بحث امامت وارد کتابهای الغدیر، المراجعات، تجرید الإعتقاد و طبقات شود میفهمد که بحثهای ما در امامت در مقابل سقیفه است. دقیقا شما وقتی وارد کلام میشوید میبینید که میگویند: نظر ما حدوث عالم است و فلاسفه به قدم عالم اعتقاد دارند. دلایل آنها این است و جواب آنها نیز این است. فلاسفه قائل به جبرند. دلیلها این است و جوابها نیز این است. فلاسفه میگویند صدور عالم از ذات خداوند است و در آخر میگویند خدا و عالم یکیاند. در کتابهای کلامی خواهی نخواهی شما با این نظریات فلاسفه هم آشنا میشوید.
به هر جهت وقتی اینها را مطالعه میکنید میبینید که چقدر فلاسفه با اهل بیت و اسلام مخالفاند و عقایدشان وارداتی بوده است و هر چقدر هم بعضیها سعی کردند اینها را به اسلام پیوند بزنند و نامش را عقاید اسلامی بگذارند نتوانستند. البته نشدنی است.
آیا خودتان از ابتدا علاقهای به فلسفه داشتید و چه مقدار وقت برای مطالعه فلسفه گذاشتهاید؟
این یک چیز ناخودآگاه است. یعنی شما نمیتوانید وارد بحث کلام شوید اما از فلسفه کناره بگیرید. مانند این است که کسی بگوید من مباحث امامت را عمیق خواندهام و خبر از مکتب سقیفه نداشته باشد. اصلا چیز محالی است که شما کلام بخوانید و با مسائل فلسفی آشنا نباشید. شما قدم به قدم با آنها در ارتباطید. شاید کمتر کتابی باشد که در فلسفه تدریس شود و نخوانده باشم. با اینکه معتقدم خود کتابهای کلامی، انسان را از کتابهای فلاسفه مستغنی میکند. ولی در عین حال من کتاب بدایة الحکمة و نهایة و اسفار را در طول چندین سال، خط به خط نقد کردهام.
نظام دانایی بر اساس دیدگاه شما از کجا شوع میشود و اصل و فرع در این نظام، چه علوم و مباحثی است؟
سؤال بسیار خوبی است. در اولین قدمی که با همهٔ ادیان مواجه میشویم، ترجیح ادیان بر غیر ادیان چیست؟ وقتی میخواهیم وارد بحثهای اعتقادی بشویم و عقیدهمان را محکم کنیم، باید سراغ چه کسی برویم؟ هر کسی ادعایی دارد. افرادی میگویند ما معجزههایی داریم و با معجزاتمان اثبات میکنیم که علم، عمل و قدرتمان با دیگران قابل مقایسه نیست. هر آدم جاهل نادانی هم اگر این را ببیند، امتحان میکند. شخص مدعی میگوید هر طور بخواهید از گذشته و آینده، از آسمان خبری به تو میدهم. اصلا تحت قدرت من است. اگر بخواهی تو را در تمام کرات میگردانم. این اولین قدمی است که انسان برمیدارد و میفهمد که با افرادی مواجه است که نوبت نمیرسد که خودشان فکر کنند و مکتب درست کنند. لذا خداوند متعال هم همیشه در قرآن و جاهای دیگر میگوید: «و کذبوا بآیاتنا». آیات یعنی انبیا و اوصیا. خداوند متعال از اینجا شروع کرده است و هیچ کسی را مکلف نکرده است که برود در بیابانی بنشیند و فکر کند و خدا را پیدا کند و به خدا برسد و بعد به این نتیجه برسد که لابد خدای من یک پیغمبری هم دارد. اصلا چنین چیزی در هیچ جا نداریم.
عموم علما و مراجع و فقها با فلسفه مخالفاند. هیچ کس نظر خوبی ندارد. همه حتی افرادی که از فلسفه دفاع میکنند، باز با ملاحظاتی از آن دفاع میکنند.
اولین کسی که خداوند متعال خلق کرد، حضرت آدم بود. خداوند به او که پیغمبر هم بود، علم را دربست میدهد. حتی مطالب عقلی را اگر به دیگران یاد میداد، کسی را مکلف نمیکرد که خودش فکر کند. بلکه باید در مکتب انبیا فکر کند. کسی که این راه را انتخاب نکند، گمراه میشود. این خیلی واضح و روشن است و خدا هم از اینجا شروع کرده است.
حالا در بحث دروندینی خودمان که در همهٔ ادیان هست، انسان نباید مثل خودش را دنبال کند. اگر ما مثلا در تاریکی باشیم، به دنبال چوب میگردیم و آن را روشن میکنیم تا از نورش استفاده کنیم ولی در کنارش از بوی دود و اینها خسته میشویم، حال آنکه خداوند خودش خورشید را روشن میکند. نباید بگوییم خدایا ما خورشید تو را قبول نداریم و میخواهیم حتما خودمان یک چوب روشن کنیم. این، کجسلیقگی و خلاف عقل است.
در بحث درون ادیان این مشکل را داریم. وقتی وارد هر دینی بشوید، متأسفانه شیطان رها نکرد است و همان افکار باطله را افکار خودساختهٔ بشر را در مقابل مطالب عقلی و حقیقی انبیا وارد کرده است. همهٔ اینها اسمش فلسفه است و وارد مسیحیت و یهودیت و حتی دین نوح وحضرت آدم شده است. حتی بتپرستهای هندی و سرخپوستهای آمریکا و جادوگران مصر هم به هر جهت از اول این طور نبودند که خدا رهایشان کند. اینها را شیطان به خوبی کشانده و همراه خود برده است.
کسانی که داخل ادیان ماندند و دین را رها نکردند مثل یک شخص مسیحی که عیسی را رها نکرده، و یک یهودی که موسی را رها نکرده یا مسلمانی که پیامبر (ص) را رها نکرده و شیعهای که اهل بیت را رها نکرده است، شیاطین جن و انس طوری نقشه کشیدهاند که همان حرفها را به جای عقاید واقعه انبیا جایگزین کنند. ورود فلسفه در مسیحیت، یهودیت و اسلام، یک مصیبت بود. توماس میشل مسیحی کتابی دارد به نام «کلام مسیحی». آنجا میگوید زمانی که فلسفه وارد مسیحیت شد علمای مسیحی، همگی جبهه گرفتند و مخالفت کردند. گفتند اینها همان عقاید اهل شرک است که به صورت فنی تبیین شده و وارد دین میشود و واقعا هم همین طور بود. یعنی عقیده تثلیث که میگفت «هم یکی، هم سه تا»، همان نظریه وحدت وجودی است که در هند و مسیحیت و عرفان یهودی هم مطرح شده است.
حالا ما باید چه کار کنیم؟ اولین مطلبی که در هر دینی، از جمله در دین ما مطرح و أولی است، حق در بیان خداوند، پیغمبر و اهل بیت (علیهم السلام) است؛ یعنی مستند اصلی دین ما قرآن، روایات و معارف اهل بیت است. آیا من که میخواهم وارد دین اسلام شوم، کتاب احادیث بخوانم؟ روش خود اهل بیت (علیهم السلام) این بوده است که وقتی کسی وارد اسلام میشد، به او نمیگفتند برو کتابها و روایات ما را بخوان! بلکه میفرمودند: «هشام! این را ببرید تعلیم دهید»، «یونس! تو این را درس بده». یعنی استاد برایش قرار میدادند؛ استادی که سالها در این مکتب وقت گذاشته باشد و بین آیات و روایات، جمع کند؛ چون کسی که شناختی نداشته، نمیتوانسته همین طوری خودش بخواند. الان هم ما باید همین کار را بکنیم؛ چنانکه در فقه هم همین بود. کسی که بخواهد فقه قرآن و اهل بیت را بخواند، کسی نمیگوید: «بسم الله! من عربی را یاد گرفتم، سیوطی و حاشیه را خواندهام؛ پس بروم وسائل الشیعه یا قرآن بخوانم.» نه. میگویند اول بیا بنشین توضیح المسائل را برایت درس بدهیم تا دورنمایی کامل و جامع از فقه در ذهنت جا بگیرد. نمیگوییم تقلید کن، ولی باید دورنمایی برایت معلوم شود تا بتوانی کتابی عمیقتر مثل لمعه یا مکاسب را بخوانی. خلاصه قدم به قدم پیش میرود تا پس از مدتها بگویند: «حالا آماده شدی برای اینکه در درس خارج شرکت کنی». گرچه این هم تازه مقدمه است. در درس خارج شرکت میکنید تا یاد بگیرید چطور احادیث و روایات را کنار هم جمع کنید. این را هم که تمام کردی، حالا میگویند تو مجتهدی و میتوانی مستقیما به آیات و روایات مراجعه کنی. کلام ما دقیقا همین طوری است. علمای ما از قدیم همین برنامه را داشتند. در اسلام، کلام مقدمه فقه و اصول نبوده است؛ بلکه بر آنها اولویت داشته است. متأسفانه در حوزه امروز عکس خواسته اسلام در جریان است.
کتاب اقتصاد شیخ طوسی را باز میکنید میبینید ۲۰۰ صفحه اعتقادات و کلام گفته است، بعد وارد بحثهای فقهی میشود. کتابهای علمای گذشته را نگاه کنید. وقتی وارد میشوند، ابتدا مفصل درباره اعتقادات و کلام میگویند، سپس وارد فقه میشوند. باید فقه را از کلام شروع کنید. در فقه نمیشود از فقه أبوحنیفه شروع کنید. آداب اجتماعی را نمیتوانید از ارسطو آغاز کنید. این کار، غلط است. باید دید فقه اهل بیت را علمای این فن چگونه تبیین کردند. کتابهای کلامی را درجه به درجه بگویید. بعد که خوانده شد، آمادگی کامل برای ورود به آیات و روایات و برداشت عقاید از احادیث و روایات به وجود میآید. وقتی آدم با یک جمله کوتاه از امام علی یا امام صادق (علیهما السلام) مواجه میشود، میبیند غوغاست. «کل ذات منتقص سواه»، هر ذاتی که اعطا میکند از ذات خودش مایه میگذارد، جز ذات احدیت. یعنی میفرماید خداوند، عالم را «خلق لا من شیء» کرده است. یعنی از ذات خودش چیزی نیافریده، بلکه شبیه دریایی است که از ذات خودش موج میدهد. در غیر این صورت، خدا متجزی میشود و در ذاتش کم و زیاد پیدا میکند و ابعاض پیدا میکند.
اگر بخواهم نکاتی از روایات بگویم، مطالب عجیب غریب بسیاری در آن هست. در مقابلش فلسفه و عرفان؛ تمام فکر بشر از ابتدا تا انتها در شرق و غرب عالم، از ذات خدا جوشش پیدا کرده است. به دنبال این شیوه فکر کردن، خدا تبدیل به جسم میشود، منتقص میشود و… . دربارهٔ «الواحد عنه لایصدر إلا الواحد»، دهها جلد کتاب و هزاران صفحه مطلب نوشته میشود؛ باز هم هرچه فرو رفتند، گمراهتر شدند. «العامل علی غیر بصیرة کالسائر علی سراب بقیعة لا یزیده سرعة السیر إلا بعدا». در راه خطا هر چه بیشتر سیر کرده، گمراهتر شده است.
راه فلسفه و عرفان مثل مسیحیت و وهابیت است. هرچه زحمت بکشید، بیشتر فاصله میگیرید. کلام را باید شروع کرد؛ آن هم نه کلامی که در حوزه امروز متداول است. کلام حوزه ما مدتهاست به فلسفهٔ ملاصدرا تبدیل شده است. حتی در برخی از مؤسسات که به اسم کلام فعالیت میکنند، تعصب آنها به دیدگاههای ملاصدرا بیشتر از فلاسفه است.
نقش و جایگاه عقل را در کجای دین میدانید؟
نقش عقل را از ابتدای عالم میدانم؛ مثل سنت پیامبر برای یک شیعه که اصلا اساس و فکر و راه روش، سنت پیغمبر است. حتی یک شیعه درباره قرآن با خودش میگوید شاید قرآن را غلط معنا کرده باشم، ببینم پیامبر و اهل بیت درباره قرآن چه میفرمایند. ولی اسم «سنت» را گروهی دیگر برداشته است. دقیقا درباره عقل هم این گونه است. مبنای دین بر عقل است؛ چون همین عقل است که میگوید این آقا «صادقٌ علی الله» است؛ چون معجزاتی دارد. ارسطو معجزه ندارد، افلاطون معجزه ندارد، سقراط معجزه ندارد. اینها که معجزه ندارند؛ دنبال اینها میروی که چه بشود؟ اسم عقل را بر فلسفه گذاشتهاند ولی شدیدترین مبارزهها با عقل را در همین فلسفه میکنند. متکلمان را متهم میکنند به تعبد در حالی که اصلا این طور نیست؛ تمام مطالبی که متکلمان نقل میکنند، بهترین مطالب عقلی قرآنی و مکتب وحی بوده است. از اول تا آخر همینطور است. البته اینطور نیست که بگوییم ما با عقلمان جلو میرویم و اگر جایی پیامبر اشتباه گفته باشد جلوی اشتباهش را میگیریم. شما با عقل قبول کردید که پیامبر حتی از نظر عقلی هم با تو قابل مقایسه نیست. حالا اگر با عقل خودت فهمیدی که امیرالمؤمنین مطلبی را اشتباه میگویند، میگویی من اشتباه فهمیدم؛ چون مقدمات اشتباه در خودم چیدم. ولی فیلسوف نمیتواند این کار را بکند؛ چون از اول عقل خود را مطرح میکند و میگوید من با فکر خودم به این رسیدم. بعد جالب این است که فیلسوف اسم فکر خودش را «عقل» میگذارد، در حالی که عقل فقط متعلق به معصوم است، متعلق به انبیا و کسانی است که از اینها مطلب میگیرند، نه کسی که برای خودش از ابتدای عالم تا انتها حرفهایی جور کرده است، بعد هم میگوید همه چیز عین ذات خداست، همه چیز جبری است و متأسفانه به دنبال این تفکرات، فسادهایی درست کند.
خداوند متعال هیچ کس را مکلف نکرده است که برود در بیابانی بنشیند، فکر کند و خدا را پیدا کند و به خدا برسد.
روایات خیلی جالبی را خدمتتان عرض کنم. ابو هذیل الله یکی از علمای تیزحرف سنی بود که با همه مناظره میکرد الا هشام. از او میترسید. یک روز قرار شد با یکدیگر بحث کنند. ابو هذیل گفت با یکدیگر حرف میزنیم؛ اگر من بر تو غالب شدم باید بیایی و در مذهب من درس بخوانی که سنیام. و اگر تو بر من غالب شدی، من در مذهب تو درس میخوانم و شیعه میشوم. هشام در جواب میگوید: این بیانصافی است! أبوهذیل گفت: چطور بیانصافی است؟ هشام پاسخ داد: اگر من بر تو غالب شوم تو باید شیعه شوی؛ چون تو در نهایت عقل و برداشت خودت را کردهای، و اگر تو بر من غالب شوی من مراجعه میکنم به امامم. من که فیلسوف نیستم که بگویم عالم به حقایق هستم. من با عقل خودم پذیرفتم کسی را که او معلم عقول ملائکه و انبیاست. من میروم پیش امامم؛ چرا که من نگفتم حجت خدا هستم. ولی تو خود را فیلسوف میدانی.
خلاصه اساس دین بر عقل، عقلانیت و تعقل است و اساس فلسفه، ضدیت با عقل است، به اسم عقل. جالب این است که تا آخرش میگویند مطالب عقلی در فلسفه داریم. بحث علت و معلول را مطرح میکنند و اینکه هر معلولی علتی دارد. آیا واقعا شما این را در فلسفه میگویید؟ در کتاب هایشان اگر مطلب بدرد بخوری داشته باشند، از متکلمان دزدیدهاند. در آخر هم نوشتهاند که نه علتی داریم، نه معلولی. علت عین معلول و معلول عین علت است. اینها همه خلاف عقل است. میگویند اینها برای مبتدیان است. برای مبتدیها چیزی میگویید که آخرش ضد آن را میگویید؟ ای کاش انسان تا آخر در فلسفه، مبتدی میماند!
همهٔ مباحثشان همین گونه است. اول از وجود شروع میکند. من تا تشکیک و تمام حرفهایشان را بررسی کردم. آخر حرفشان میگویند با ما بحث عقلی نکنید! این حرف بزرگان فلسفه و عرفان است که میگویند ما بالاتر از عقل صحبت میکنیم؛ با ما بحثهای عقلی نکنید. آخرش گیر کردیم!
خداوند آقای یحیوی را حفظ کند. سالها شاگرد آقای طباطبایی بود. میگفت ما اوایل که سر درس فلسفه ایشان میرفتیم، میدیدیم وحدت وجود را به خوبی فهمیدیم. بعدا متوجه شدیم که اصلا فهمیدنی نیست! چه چیز را ما فهمیدیم؟! متأسفانه اساس کارشان مخالفت با عقل است.
فرمودید با مکتب تفکیک نگرشتان متفاوت است. شما رابطه عرفان، قرآن و برهان را چگونه میدانید؟
عرفان اگر به عنوان معرفت واقعی خدا باشد و مبتنی کردن عقاید بر قواعد عقلیه خوب و واقعی باشد، همان مکتب انبیاست. البته کلام که میگوییم، نه اینکه متکلمان خطا ندارند. در حدی که فقها در فقه خطا دارند، متکلمان نیز ممکن است خطا داشته باشند؛ چرا که متکلمان ما همان فقها و فقهای ما همان متکلمان هستند. ولی نه مثل فقهای تابع أبوحنیفه و تابع مکتب یونانیها. بنابرین ما اساس عقل و عقلانیت و عرفان واقعی و درست را در کتاب و سنت داریم.
اینکه الان مصطلح است، حتی اسمش دزدی است؛ اسمش را بعدا درست کردند. در ابتدای اسلام که فلسفه وارد جهان اسلام شد، اصلا اسم نداشت. به علمای ما میگفتند: «متکلم». هشام را میگفتند: «متکلم». سلیمان مروزی هم سرتاپا فیلسوف بود. حتی یک کلمه، نه اسلام و نه عقاید اسلامی را قبول نداشت. او قائل به قدم عالم و صدورش از ذات خدا بود. همین حرفهای امروز ملاصدرا، همین حرفهای نهایه و بدایه را میگفتند «کلام». هر کس وارد بحثها میشد به او متکلم میگفتند.
خیانت را آنهایی کردند که کل اسلام را برای شما خلاصه کردند در سه چهار نفر و گفتند اگر این سه چهار نفر را نداشتیم، اسلام را هم نداشتیم.
اهل بیت (علیهم السلام) در آن زمان این طور تصریح میکردند: نروید دنبال کلام! بروید دنبال کلام یاران امام! میگفتند: شما یک جا میگویید بروید دنبال کلام، یک بار میگویید نروید دنبال کلام! فرمودند ما از آن متکلمانی نهی میکردیم که میروند هرچه خود میخواهند میگویند؛ نمیآیند ببینند ما چه گفتیم. ادله عقلی را از ما نگرفتند، بلکه حرفهای خودشان را میزنند. دنبال آنها نروید.
این گروه بعدها معروف به زنادقه شدند؛ یعنی فلسفه. چون اساس ادیان و اسلام بر حدوث عالم بود، سپس تکلیف بود، سپس مکتب نبوت بود و اینکه ما غیر خدا هستیم، مخلوق خدا هستیم. در حالی که آنها همه را برعکس میگفتند؛ برای همین به زنادقه مشهور شدند.
فلاسفه یک قاعده دارند که میگوید همان طور که ابر و باران از یکدیگر به وجود میآیند و بین آنها سنخیت هست، پس بین ما و خدا نیز یک سنخیت، تشابه وجودی و عینیت وجودی و هماصل بودن برقرار است. در ادیان کاملا بر عکس میگویند: ذات خدا جز، کل، زمان و مکان ندارد. خداوند آفرینندهٔ عالم است، لذا هیچ موجودی جنس و سنخش با خدا یکی نیست. سنخ اینها زمان، مکان و تغیر و اجزا است و خدا متعالی از اینهاست. حالا یک نفر نامهای به امام نوشته و سؤال میکند: «هل من جوهریة آدم من رب شیء؟». در قرآن آیهای داریم که میگوید: «نفخت فیه من روحی». معنایش این است که خداوند متعال یک روح خلق کرد و از آن روح در آدم دمید. یک عده فکر میکنند خدا به ذات خودش یک روح دارد و از آن روح میدمد. این حرف، غلط است؛ چون خدا متجزی میشود، خدا مثل ابر و باران میشود، جسم میشود.
آن شخص در نامهاش سؤال میکند و به همان مبنای فلسفی اشاره میکند: «هل من جوهریة آدم مه رب شیء؟» آیا در ذات آدم از ذات خدا چیزی هست؟ حضرت نمیگویند نه. بلکه میفرمایند: این سؤال مبنای دینی ندارد. سنت انبیا بر این حرفها نیست. اصلا لازم نیست جواب ایشان را بدهم. وقتی این زندیق این حرف را میزند، یعنی فیلسوف است، یعنی به سنخیت بین علت و معلول معتقد است. و روایات متعددی در این زمینه داریم. بعدها اسمش را فلسفه و سپس، حکمت گذاشتند.
وقتی ما با آقای غرویان مناظره میکردیم در جواب میگفتند شما با حکمت مخالفاید. روایاتی میخواندند درباره اینکه حکمت چیز خوبی است. میگفتیم آقای غرویان! کدام متکلمی گفته که حکمت بد است؟! ولی اینهایی که ملاصدرا آورده، حکمت نیست. نه علت داریم، نه معلول. خدا به عنوان اشیاء درآمده نعوذ بالله! اینها که حکمت نیست. بحث در این است که متأسفانه از راه همین اسمگذاریها افراد را جذب میکنند.
فرمودید که بسیاری از فقهای ما مخالف فلسفهاند. این مقدار که شما میفرمایید، روشن نیست. در این زمینه توضیح بفرمایید.
یک عده تلقی دیگری از فلسفه دارند. وقتی میگویند فلسفه، منظورشان مطالب عقلی است. وقتی بهشان میگوییم فلسفه بد است، میگویند اساس اسلام بر عقل است و اگر عقلانیت را از اسلام حذف کنیم چگونه اسلام را اثبات کنیم! تلقی آنها این است که فلسفه مساوی با عقل است؛ پس هیچ کس با فلسفه مخالف نیست. خداوند متعال، تیجانی را حفظ کند. او میگوید: «الشیعه هم أهل السنة»، سنت یعنی آنچه پیامبر گفتند. ما شیعیان، همگی سنی هستیم. ولی مطالب شما واقعا همینهاست. همین آقایانی که از فلسفه دفاع میکنند، همهشان از یک جناحاند و استثنا هم ندارد. حتی آنهایی که از فلسفه دفاع میکنند، وقتی بهشان میگویی قواعد فلسفه یعنی همان قوانینی که در کتاب فلسفه تدوین شده است و میگوید عالم، صادر از ذات خداست، پاسخ میدهند: اصلا عالمی نداریم که بحث حدوث و قدمش را بکنیم!
آقای حسن زاده حاشیهای بر یکی از این کتابها نوشتهاند. آقا! آن کتاب ضد شماست! چرا شما حاشیه مینویسید؟! آنجا خواجهٔ طوسی و علامه حلی مهمترین کارشان این است که عالم حادث است. آقای حسن زاده حاشیه زده و میگوید: ما غیر از خدا چیزی نداریم که کسی بخواهد بگوید حادث یا قدیم. عالمی نداریم؛ عالم، خود خداست. آقای صمدی هم گفتند: پس دیگر شمر و امام حسین هم نداریم؛ دو قطره از یک دریاست! بهشت هم یک بهشت است، چه بسا شمر زودتر از ما وارد بهشت شود.
بنابراین، عدهای که میگویند فلسفه خوب است، منظورشان این است که عقلانیت خوب است. یک حساب دو دو تا چهار تاست. یک عده دیگر هم که البته در حد مراجع تقلید نیستند، اصلا وارد فلسفه نشدند و بر فقه و اصول متمرکزند و باورشان هم نمیشود که در همین نهایه و بدایه نوشته شده باشد: «نه علت داریم، نه معلول. نه مخلوق داریم، نه عالم حادث».
همه اینها را ما کار کردیم. ولی آنها نمیدانند و دورادور تماشا کردهاند. همینطور نگاه میکنند که آقای طباطبایی شخص با عظمتی است، حرم هم تشریف میبرده است، مجالس روضه هم تشریف میبرده است و گریه هم میکرده است و مگر میشود حرف باطلی گفته باشد؟! یک عده این طور فکر میکنند. والا بعضی آمدند حرفهای آقای طباطبایی را در یک یا دو صفحه خلاصه کردند و به عموم مراجع دادند. یک عده که فهمیدند، اصلا جواب ندادند. بقیه هم گفتند این حرفها باطل، غلط و ضد اسلام است. حق ندارید به این درسها بروید! اصلا پیش اینها رفتن حرام است. باید با اینها مبارزه کنیم. از جمله کسانی که اینها را رد کرد، خود آقای مکارم شیرازی بود.
پس آنهایی که از فلسفه دفاع میکنند، تعدادشان کم است و فقط میگویند عقلانیت خوب است. ولی فلسفه بدایه و نهایه را هیچ کس دفاع نمیکند؛ حتی آنهایی که وحدت وجودی محضاند، میگویند ما فلسفه به این معنا را نمیگوییم. ولی این کتاب، این معنا را میدهد. مذهب ملاصدرا و مذهب آقای طباطبایی، کتابشان، فلسفهشان و حکمت متعالیهشان، ابن عربیشان، تصوفشان، همگی قائل به ایناند که عالم عین ذات خداست و حدوث ندارد. حالا شما میگویید که منظورتان از فلسفه، این نیست. پس شما دو تا مشکل دارید! ارسطویی که دین ما را قبول ندارد، فقط یک مشکل دارد. ولی اگر همان ارسطو گفت: هم اسلام را قبول دارم، هم حرفهای خودم را تدریس میکنم، دو تا مشکل دارد؛ چون هم التفات ندارد که اسلام چیز دیگری میگوید، هم خطرش برای اسلام بیشتر است.
اینکه شما بگویی من منظورم از مطلب چیز دیگری بوده است، خطرش برای اسلام، بیشتر است. آنجا گفته است «آب»، منظور من ولی «نان» بود. مگر عقلایی است چنین کاری؟! اینجا نوشتید خدا عین عالم است و عالم عین خداست. بعد ملاصدرا تصحیح میکند که خدا علت عالم است، یعنی خود خدا به صورتهای مختلف درآمده، یعنی خود خدا شده است زمین و آسمان چوب و سنگ! همهٔ فلسفه همین یک کلمه است.
جالب است آقای حسن زاده در کتابشان یک حدیث جعلی از یک کتاب سنی بیمدرک آوردهاند و به امام صادق (ع) تهمت بستهاند که من جزئی از خدا هستم و ما أبعاض خدا هستیم. ایشان میگویند: به به! چه کلامی! و میگوید تمام ظاهر و باطن کتابهای فلسفی همین یک کلمه است که ما همه أبعاض خداییم.
در دهه چهل و پنجاه مارکیستها خیلی در ایران قدرت گرفته بودند و اندیشههای مارکسیستی توانسته بود ذهن جوانها را به آن سو ببرد. کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم علامه طباطبایی و آیت الله مطهری تا حدی توانست در مقابل اینها بایستد. به نظرتان همین فلسفه صدارایی در مبارزه با ایدئولوژی مارکسیستی موفق نبوده است؟
بسیار سؤال بجایی است. ببینید، مشهور و معروف است که وقتی دکتر ارانی آمدند و در ترویج مارکسیسم فعالیتهایی کردند، بحثهای آقای طباطبایی و آقای مطهری جواب اینها را داد و اینها مجاب شدند. ببینید! مسلمانهای ما در جامعه اسلامی بزرگ شدهاند. دانشجوهای ما در آن زمان چه میکردند؟ کتاب را دستشان میگرفتند و به مارکسیتها میگفتند به این کتاب جواب بدهید! حالا واقعا آن کمونیستهایی که با دانشجوها بحث میکردند، میدانستند در کتاب آقای مطهری چه نوشته شده است؟ خود این آقایی که دفاع میکرد میفهمید در آن کتاب چه بوده است؟ ۹۰ در صد موارد، اینگونه از دین دفاع میکردند.
من خودم به یاد دارم که دبیرستان یا مدرسه راهنمایی بودیم. اوایل انقلاب، منافقین سر و صدا میکردند. ما کتاب جلال الدین فارسی را برمیداشتیم و میگفتیم این کتاب، جواب شما را داده است! اگر میگفت یک صفحهاش را خودت معنا کن، چه میگفتیم؟! آنها هم کتابشان را میآوردند و میگفتند که این، جواب شما را داده است! اگر این فضا را میگویید، بله؛ در دانشگاه بوده است. الان هم همین طور است.
در حوزه هم همین است. من بارها به اینها گفتهام یک نفرتان مردانه آستین بالا بزنید و کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم را بیاورید و بگویید کجای کتاب، رد کمونیسمهاست. این آقایی که همه چیز را علم حضوری میداند، عالم را قدیم میداند، کدام کمونیستها را رد کرده است؟ اگر میخواهید همین طور فضاسازی کنید، خوب است، به نفع ما هم هست و با شما موافقیم ولی این طور نیست. اگر هم کسی توانسته باشد در جایی کمونیسم را مجاب کند، بر اساس مبانی کلامی بوده است. اگر جایی بر فرض محال، در روش رئالیسم، آنها را ردی کرده است، با حرف کلام رد کرده، نه با حرف خودشان.
یکی از بزرگواران میگوید: حاج آقا! اوایل انقلاب که ما در دانشگاه بودیم، بسیاری از متدینان ما کمونیست شدند چون این کتاب را خواندند و گفتند: «ما با این کتاب و با کمونیستها اختلافی نداریم! مگر نمیگوید عالم جبری است و ارادهٔ ما هم جبری است؟» دوست بزرگوارمان که رفته بودند تونس، میگفتند عدهٔ زیادی کمونیست میشدند. من به اینها گفتم چرا کمونیست میشوید؟ گفتند کمونیستها با ما فرقی ندارند. چون آنجا اسلام را از طریق فلسفه تبلیغ میکنند، با کمونیسم فرقی ندارد.
علامه طباطبایی خانهنشین و مطرود بوده است. استادش آقای قاضی طباطبایی هم مخفیانه دفن شد، از بس مطرود بودهاند.
آقای سید هادی میلانی، شاگرد محمد حسین کمپانی استاد بزرگ فلاسفه است. اینها مخ فلسفه بودند. ایشان گفته بود: من از کتاب أسفار أربعه فقط «بسم اللهـ»ـش را قبول دارم. با این کتاب نمیشود از دین دفاع کرد. من گفتم: من از أسفار، «بسم اللهـ»ـش را هم قبول ندارم. بسم الله أسفار یعنی بسم کل أشیاء. نعوذ بالله تجلی ذات خدا به گاو و گوساله است.
آقای بروجردی، سید ابو الحسن و بسیاری دیگر از علما میگفتند هر کس به درس اینها برود شهریهاش حرام است. شما عروه را نگاه کنید. میگوید برای فلسفه نمیشود سهم امام و زکات گرفت. اگر دفاع از اسلام بود، چرا باید میگفتند جایز نیست؟ میگویند فلسفه را میخوانیم که فلسفی جواب جوانها را بدهیم. مثل این است که من بروم وهابی شوم که جواب وهابیها را بدهم و یهودی شوم که جواب یهودیها را بدهم. من بارها به آقایان گفتهام شما یک مسئلهٔ اسلامی را بیاورید که اینها اثبات کنند یا جواب دهند. یک شبهه بیاورید که اینها بتوانند جواب دهند. یک شبهه از ادیان دیگر بیاورید که ارسطو و افلاطون و امثال آنها ایجاد نکرده باشند. تمام کفار عالم قائل به جبر و پوچ بودن زندگیاند. تمام این شبهات، مبانی فلسفهاند.
جوانهای امروزی در زمینه مسائل دینی تمایل بیشتری به استدلالهای بروندینی و عقلانی دارند. از این رو به نظرتان فلسفه در این زمینه کارآمدتر نیست؟
اینکه شما گفتید، اسمش کلام است. کلام یعنی یک بحث بروندینی که از اول، نبوت را با دلیل عقلی معجزه، اثبات میکند. بعدش هم خدا را اثبات میکند و به دنبالش همهٔ مطالب را اثبات میکند. این میشود کلام.
به نظر میرسد نکاتی که حضرتعالی مطرح میکنید، کلام مود نظر شما را به فلسفه نزدیک میکند. به طور مثال بر روی عنصر عقل تکیه میکنید و عقل برای فلاسفه کلیدی است. آیا این اختلافات میتوانند با گفتوگو میان کلام و فلسفه کمرنگ شود؟
میدانید حرف شما به چه میماند؟ مثل این است که یک شیعه و سنی ساعتها با هم بحث کردند و در آخر به این نتیجه رسیدند آنچه که حجت است قرآن و قول پیغمبر است وگرنه شیعه و سنی و وهابی خیلی به هم نزدیکاند و نیازی به جدایی ندارند و اختلافی نیست، جز سه چهار تا از مبانی و اصول! میگوییم همین چهار پنج مسئله که مبنایی هم هستند، هر کدام از ما را به سمت و سویی میبرد که نمیتوانند دیگر به هم برسند. حالا هم کلام و فلسفه؟ اصلا نقطه اشتراکی با هم ندارند. پنج مسئله را از آن بگیرید دیگر چه میماند؟ فلسفه در توحید ضد اسلام است، در نبوت ضد اسلام است، در عدل ضد اسلام است، در معاد و در امامت ضد اسلام است! اینکه اصول دین فلاسفه است. در توحید میگویند خالق چیست! خود خدا عین عالم ازلی است. در نبوت میگویند بشر خودش عقل دارد و ما نمیتوانیم اول به انبیا مراجعه کنیم و دور و تسلسل پیش میآید. بعدش هم میگویند انبیا برای عوام آمدهاند و ما خودمان نظر داریم و نظر میدهیم. در امامت و نبوت میگویند امامت و نبوت، سلوکی است. اینکه خدا یک نفر را انتخاب کند و به او وحی کند نیست؛ هر سالکی سلوک میکند و در اسما، مجردات و صفات خدا سیر میکند، با خدا یکی میشود و پیام را مستقیما از خدا میگیرد و میآورد. ملا صدار میگوید برای انبیا ملک پیامآورده است ولی اولیا بدون واسطه پیام را از خدا میگیرند. یعنی انبیای فلسفه از انبیای ما بالاترند. در بحث معاد میگویند بهشت و جهنم چیست! اینها همه تخیلات است و اصلا واقعیت ندارد. در مبحث عدل الهی میگویند بشر در تمام سکنات و حرکاتش مغلوب اراده الله است، یعنی همه کارها جبری است. در عرفان میگویند بحث جبر و اختیار دیگر چیست؛ مگر ما غیر از خدا کسی را داریم که بخواهیم بحث جبر و اختیارش را مطرح کنیم؟
اینها در خود نهایه و بدایه است. در آسمان و زمین هم نیست. بعضی فکر میکنند این حرفها را یک فیلسوفی گفته و مرده است. بابا! فلسفه همین است! در نهایه و بدایه هم همین است. الان هم همین است. همه چیز مستقیم از خداست چون اصلا خدا دوم ندارد. اصلا غیر خدا چیزی نداریم.
اگر این پنج مبنا را بگذاریم کنار، چه میماند؟ دیگر تکلیف معنایی ندارد، دعا معنایی ندارد، وسائل الشیعه معنایی ندارد، اخلاق معنایی ندارد. کجا تشابه بین کلام و فلسفه میماند؟ همه چیز بر اساس کلام است. خدا علامه حلی را رحمت کند! وقتی به بحث حدوث و قدم میرسد میفرماید تمام ادیان قائل به حدوث عالماند و فلاسفه قائل به قدم عالماند. «فهو مبنی القواعد الإسلامیة»، تمام قواعد اسلام مبتنی بر حدوث عالم است. اینهایی که حدوث عالم را قبول ندارند، اسلام را هم قبول ندارند. اینها نمیتوانند قبول داشته باشند. اینهایی هم که قبول دارند، نمیدانند در فلسفه چیست.
علمای ما دو جنبه دارند؛ یک جنبهٔ قرآن، حدیث و منبر است و جنبهٔ دیگرشان این است که فلسفه خواندند. وقتی میخواهند حرف بزنند، از آن جنبهٔ دینی استفاده میکنند. البته من بارها عرض کردهام ما نقد علما نداریم؛ نقد فکر است. تمام کسانی که اسلام، قرآن و چهارده معصوم را قبول دارند برای ما محترماند و لو اشتباهشان به اندازه کوه هیمالایا باشد. عالم هم اشتباه میکند. هر چه عالمتر شوی، اشتباهت هم بزرگتر میشود؛ چون در اصطلاحات پیچانده میشوی.
شاید شما فکر کردهاید قبلا این طوری بوده است. نه. تا ۸۰۰ سال پیش در دنیای شیعه، همه منکر و مخالف فلسفه بودند. بعد، آن سید حیدر آملی رفته خانقاه پیش صوفیها و ابن عربی را وارد کتابهای تشیع کرده و این بلاها بر سر شیعه آمده است. تا اینکه رسید به ملاصدرا. همین ملاصدرا را خود فلاسفه بیرون کردند، نه اخباریها! در این زمینه دروغهایی درست کردند. سپس رسید به دوران قاجار و فراماسونها آمدند فلسفه را برای ما حوزوی کردند. هانری کُربن فرانسوی، موجود مرموزی بوده است. علامه طباطبایی خانهنشین و مطرود بوده است. استادش آقای قاضی طباطبایی هم مخفیانه دفن شد، از بس مطرود بودهاند. میگفتند اینها صوفیاند.
هانری کربنی که میرفت با فرح، زن شاه جشنهای فرهنگ و هنر به پا میکرد، مشاور فرح بود. تزش این بود که باید اسلام را اینگونه پیاده کرد. همین آقا میآمد در قم قربان صدقهٔ آقای طباطبایی میرفت. اینها را اینگونه بزرگ کردند و این مصیبت به سر اسلام آمد. بزرگوارند! ما عرض کردیم همهٔ علمایی که اهل تشیعاند برای ما مهم و محترماند ولی خوب، اینها اشتباه کردند. به قول خود آقای طباطبایی، ما اگر علامهٔ مجلسی را رد میکنیم به خاطر این است که امام صادق (ع) از علامه مجلسی مهمتر است. ما هم میگوییم: ما هم همین طوریم؛ امام صادق (ع) برای اسلام، مهمتر از آقای طباطبایی است.
با یک عده در کربلا بحث میکردیم. وقتی گفتم آقای حسن زاده آملی و آقای طباطبایی اینگونه فکر میکردند، گفتند پس کل اسلام فاتحهاش خوانده شد! به آنها گفتم: خیانت را آنهایی کردند که کل اسلام را برای شما خلاصه کردند در همین سه چهار نفر. یعنی اگر این چهار نفر را نداشتیم، اسلام را هم نداشتیم! امثال علامه حلی و خواجه طوسی را کنار میگذاریم؛ خواجه طوسی که همهٔ فلاسفه برایش لنگ میاندازند. این آقا میگوید حرفهای اینها اساس ندارد. این بزرگوار میگوید عقاید فلاسفه باطل است. ایشان میگوید حدوث و قدم باطل است.
آنچه در فضای حوزه علمیه مشاهده میشود این است که طرفداران فلسفه، تولیدات و بازتاب بیشتری دارند. به نظر میرسد طرفدار زیادی هم دارند. اما آن اندیشهای که شما از آن دفاع میکنید، تولیدات کمتری دارد و به صورت ایجابی، کارهای کمی انجام داده است. با این فرض وضعیت فعلی حوزه علمیه را چگونه ارزیابی میکنید؟
دین برعکس شده است. اگر از اول اسلام شروع کنید، میبینید بلندگو دست سنیها بوده است، پول دست سنیها بوده است. فکر میکنید در زمان خود اهل بیت حرفهای آنها چاپ میشد؟ نه. حرفهای ابوحنیفه و شافعی بود. اهل بیت در غربت زندگی میکردند. کل مشی شیعه در مقابل سنیها همیشه در مظلومیت و قلّت بوده است. داخل تشیع که میآیی اینطور نبوده است. در میان شیعیان، کار دست شیخ طوسی و علامه حلی بوده است ولی آن قدر دشمنان زحمت کشیدند که به آنها بها دادند. شما الان ببینید و بررسی کنید که چقدر از سرمایههای مملکت، دست بهائیت، شیخیگری و آقاخانیهاست. صادرات، واردات، کارخانهجات و… در اختیار اینهاست. آدمهای عجیب و غریبیاند. و شیعه معمولا اینگونه بوده و هست.
اگر قرار هم باشد پول دنیا دست حق باشد، تمام اهل دنیا به خاطر مال دنیا به حق روی میآوردند. اگر قرار بود، خدا به مومنین پول میداد، ثروت میداد، سلامتی میداد و همه مریضیها و جنگ و فقر را به کفار میداد. اگر چنین میشد، کفار میگفتند ما مسلمانیم و همه چیز منتفی میشد و امتحانی در کار نبود. قرار بر این نیست، تا إن شاء الله امام زمان (عج) ظهور کنند و مطلب حل شود.
ببینید یونسکو کی میآید برای علامه حلی بزرگداشت میگیرد! او برای مولوی و عطار بزرگداشت میگیرد؛ چون میداند کرم از داخل درخت آسیب میزند. ابن عربی را چه بسا خودشان فرستادند. اصلا اسمش مشکوک است. این محی الدین ابن عربی، آدم مرموز و ناشناختهای است که مدعی است از فرزندان حاتم طائی است و اسلام را استهزا کرده است. یعنی اگر کسی میخواست بگوید مردم گوش کنید! من میخواهم اسلامتان را استهزا کنم، به بهانهٔ مسخره کردن محض هم چیزی بالاتر از ابن عربی نمیتوانست بنویسد. میگوید انبیا فاسد و کافرند، ولی کفار در اعلی درجات ایماناند، فرعون در اعلی درجات ایمان است. نوح نمیفهمیده است. سامری که گوساله را به جای خدا ارائه داد بر حق بوده است. هارون که پیغمبر خدا که با او در آویخت، نفهم و نادان بوده است.
این محی الدین ابن عربی، آدم مرموز و ناشناختهای است که مدعی است از فرزندان حاتم طائی است و اسلام را استهزا کرده است.
بعد ببینید با اهل بیت چه کار کرده است. متأسفانه مریدان آقای حسن زاده، میگویند چون ابن عربی گفته است آیهٔ تطهیر دربارهٔ اهل بیت است، پس این آقا شیعه است! چرا اینقدر تعصب و غفلت میورزید؟! یک خط بعدش را هم بخوانید. اهل بیتی که میگوید عمومیت دارد و شامل سلمان هم میشود. این عقیده سنیهاست یا عقیدهٔ شیعههاست؟ ثانیا، میگوید این تطهیر برای آخرت است و ممکن است همین اهل بیت در دنیا نعوذ بالله سرقت کنند و گناههای دیگری مرتکب شوند و حتی حدّ هم برایشان جاری شود. کسی بهتر از این میتوانست اسلام را استهزا کند؟ خدا لعنت کند شیطان را! قسم خورده است. شیطان از اینکه یک دختر و پسر زیر یک درخت با هم باشند لذت نمیبرد. ولی از اینکه در حوزه علمیه، گوساله را خدا دانستند، لذت میبرند. اینجا شیطان به خدا میگوید: دیدی چه کردند؟ روز قیامت معلوم میشود لشکرکشی کداممان بیشتر است!
آیا تا به حال، مطالبتان را برای علمای بزرگ حوزه مطرح کردهاید؟ نظرشان چیست و آنها چگونه فکر میکنند؟
اصلا ما در این زمینه، هیچ هم حساب نمیشویم. علمای ما از ابتدای اسلام این طور فکر میکردند. الان هم این طوریاند. آن طراز دو، سه و پنج را رها کنید. علمای طراز اول در طول تاریخ تا جایی که توانستند با فلسفه و عرفان مبارزه کردند و از عقاید حقیقی اسلام دفاع کردند. الان هم همین طور است. مرجعیت شیعه، هیچکدام با این حرفها موافق نیستند و قبول هم ندارند. این تعداد محدود درجهچندم را رها کنید. اینها سر کلاسهایی رفتهاند و غیر از این حرفها چیزی نشنیدهاند. شما نوشتههای ما را ببینید. ما حرفهای علما در طول تاریخ را جمع کردیم. دیگران هم جمع کردهاند. علما و مراجع حاضر، همگی با این فلاسفه و عرفا مخالفاند.
اگر کسی بخواهد با این اندیشهها آشنا شود، چه کتابهایی را توصیه میکنید؟
من چند نوشته دارم و در آنها آخرین شبهات، آخرین حرفها و آخرین احتیاجات روز را بررسی کردهام و از ریشه و عمق در آوردهام. یکی کتاب «فراتر از عرفان» است که هر جای ایران بخواهند، برایشان میفرستم. همچنین کتاب توحید صدوق را تا آخر تدریس کردهام. ولی کتاب «چرا مرا آفریدند؟» بحث بسیار جالب و جذاب اجتماعی دارد که بهترین درمان پوچی و افسردگی است. این کتابها مفید، خوب و مختصر است. کتاب «سراب عرفان» نیز که برای نقد آقای الهی قمشهای نوشتیم نیز کتاب خوبی است. کتاب دیگر، «وحدت و توحید» در نقد نظریه آقای حسن زاده است که میگفت ما جزئی از خدا هستیم. یک کتاب گفتوگو هم برای آقای ملاصدرا نوشتیم ولی چاپش نکردیم. اگر کسی بخواهد، اینترنتی برایش میفرستم. کتاب «شناخت اجمالی فلسفه و عرفان» هم کتابی مختصر و بسیار مفید است. اگر با دقت خوانده شود خیلی آموزنده و خوب است.
این مطلب در سایت مباحثات منتشر شده است.