کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۲، ۰۹:۱۴ ق.ظ
زائرین دسته دسته به طرف وخانه می رفتند. عده ای در گوشه و کنار حیاط مسجد نشسته بودند و زیر لب دعا می کردند. دو پسر بچه به همراه پدر و مادرشان نان و خرمای نذری به زائرین می دادند. کم کم به لحظات دعا نزدیک می شدیم.هر لحظه فضای معنوی محوطه بیشتر می شد. بعد از وضو در لابلایجمعیت به طرف مادران شهدا رفتم. در یک لحظه آنجا را میدیدم باورم نمی شد. گفتم شاید خواب میبینم یا دچار توهم شده ام. چند قدم جلوتر؛ شهید عباس نور بخش که از بستگانمان بود به طرف مسجد می رفت. مگر او دو سال پیش شهید نشده بود؟! مگر من در تشییع جنازه اش شرکت نداشتم؟! پس سید اینجا چی می کرد؟! به دنبالش رفتم. او می رفت و من جرات نمی کردم کتش را از پشت بگیرم، یا اینکه اسمش را صدا بزنم. بغضی آمیخته با ترس و حیا زبانم را بند آورده بود. هر چه تندتر می رفتم به او نمی رسیدم. تا اینکه داخل مسجد شد و در لابلای مردان از برابر چشمان حیرت زده من ناپدید گردید. مات و متحیر برگشتم. بعد از خواندن دعا از خدا خواستم راز این معما را برایم بگشاید ... وقتی به گلپایگان برگشتیم، سه روز بعد همسر شهید سید عباس نور بخش را دیدم. با دیدن من بلافاصله پرسید:«راستی شب چهارشنبه جمکران بودید؟» پرسیدم: چه طور مگه؟! گفت:« آخر سید عباس را در خواب دیدم، می گفت شما را در جمکران دیده است و از من سئوال می کرد که چرا به جمکران نرفته ام؟!»
هنوز حرفهای همسر شهید تمام نشده بود که روی زمین نشستم سر در گریبان فرو بردم و دیگر اشک هایم مهلت نداد که پاسخش را بدهم....

راوی: بستگان شهید سید عباس نوربخش/منبع/وبلاگ پایگاه ازنا
-
۰
۰
- ۹۲/۰۹/۲۳
- کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان