کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | دوشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۲، ۰۹:۰۳ ق.ظ
دیروز وقتی نرگس امیدم رو به پژمردگی میرفت، چشمهایم خیس اشک شد. تب داشت، بیقرار بود، تو را میخواست!
با خون دل، آبش دادم و گفتم که زود بازخواهد گشت، حضرت عشق؛ صبر باید کرد برای آمدنش.
هنوز آرام نگرفته بود که فریاد یاس دلتنگی بلند شد:
«آه... دیگر تاب نخواهم آورد. پس کجاست موعود این کویر بیپایان؟ پس کجاست مرهم ساقة زخم خورده من؟ اینجا در این ظلمت مطلق، بیگمان، مرگ تقدیر من خواهد شد. نمیدانم خورشید دلم را چه شده است که این چنین به تاریکی دچار شدهام».
آرام زمزمه کردم:
«کمی صبر کن. به تو قول میدهم که او برایت نور خواهد فرستاد، نور حیات».
سکوت شد، یعنی فرصتی برای گریستن!... و باز هم کنار پنجره انتظار، همه سهم من از جاده، امید بود و دلتنگی... حسرت بود و تنهایی...
مولای من! چشم امیدم به توست. همه آنچه که نباید در وجودم بخشکد رو به خشکیدن میرود. گویا تیشه گناه است که به ریشه عشق و انتظار رحم نمیکند! ولی من مقاومت خواهم کرد و نخواهم بخشید خودم را، اگر روزی فرا برسد که انتظار، این درد شیرین، در جانم سکته کند. فقط خدا میداند چقدر تو را دوست دارم.
دیر نکن ای زیباترین بهانه برای لبخند زدن!
زهرا سادات اعلایی ـ تهران
-
۰
۰
- ۹۲/۰۸/۲۷
- کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان