زنگان-کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

ارسال مطلب
مهرزنجان
حرف تو

بسیج و بصیرت

سیب

----- شما در زنگان هستید zanghan.ir -----

زنگان جایی برای نخبگان وبلاگ نویسان "زنجانی"

تیتر بزنید جایزه بگیرید
 تیتر بزنید جایزه بگیرید
آخرین نظرات
معرفی کتاب
 معرفی کتاب
پیوندهای روزانه
پیوندها
 مصاحبه با وبلاگ نویسان

من اصلا می میرم برای آدم هایی که یادشان نرود....

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۲، ۱۰:۵۶ ق.ظ

وبلاگ "خاطرات چادر مشکی"نوشت

   بروم آزمایشگاه! دفترچه ام را که دکتر ببیند بگوید یک ساعتی باید معطل باشی.

خیلی ناراحت نشوم گوشه ای بشینم کتاب کافه پیانو را از کیفم در بیاورم و شروع کنم به خواندن

و گوشه ی چشمم به آدم ها باشد و رفتارشان

نمی دانم چه سری در ازمایشگاه و درمانگاه ها هست که هروقت می روم مثلا روی یک ردیف خالی می نشینم آقای محترمی ! بیاید و اول بشیند روی دورترین صندلی بعد دایم برای بهانه ای بلند بشود مثلا برود آب بخورد یا از این مجله های زرد روی میز جلویی بردارد و هر بار یک صندلی نزدیک تر بشیند! و وقتی یک صندلی فاصله یمان بشود کیفم را بلند کنم بگذارم روی صندلی کناری!

برگردد نگاهی به صندلی کند اخم کند و انگار که تهمت بی روایی به او زده باشم !

سرم را گرم کتاب خواندن کنم گاه گداری هم بخندم به نوشته های کتاب بعد  نگاه سنگینی را حس کنم سرم را از روی کتاب که بلند می کنم دختربچه است که تا نگاهش می کنم خجالت بکشد بپرد بغل مادری که می توانم حدس بزنم دختر بچه که بزرگ شد حتما شبیه مادرش می شود

حواسم دیگر به کتاب نیست محو پیرمردی بشوم که همسر پیرش را با عصا آورده آزمایشگاه و هی حواسش هست که همسرش کجا بشیند راحت است یا نه کمک می خواهد یا نه! بعد برود یک لیوان آب پرتقال برایش ببرد و به همه تعارف کند و بگوید اگر می خواهند برایشان بیاورد!

و من محو پیرمردی بشم که با تمام وجودش عاشق همسرش هست در سلامت و بیماری!

کمی آن طرف تر پسر بچه ای نشسته که معلوم است صبح به زور بیدارش کردند و دست و صورت نشسته آمده است  آزمایشگاه ، این را پف زیر چشمانش لو می دهد!

5 دقیقه به نوبتم مانده کتاب را می بندم و 55 دقیقه ی قبلی به مراتب سریع تر از این 5 دقیقه ی آخر می گذشت!

نوبتم که شده پسر کوچولوی خوابالو هم وارد اتاق بشود بغض اش را می بینم و لرزیدن لب پایینی اش را! اما حواسش هست که دیگر مرد شده و نباید گریه کند!

حواسم اصلا به مردی که دارد خون می گیرد نیست تا وقتی که از من معذرت خواهی می کند چون مجبور شده به دستم دست بزند

من اصلا می میرم برای آدم هایی که یادشان نرود ، حالا می خواهد عکاس باشد یا دکتر  یا راننده ی تاکسی !

آدم هایی که فکر نکنند اجازه دارند بی عذر خواهی دستشان به دست من بخورد

عکاس هم که باشد اگر از روی چادر هم که شده قرار است سر من را صاف کند کلی معذرت خواهی کند

راننده ی تاکسی هم که باشد وقتی باقی پول که یک سکه ی 50 تومانی ست را می خواهد به من بدهد اگر دستش به دست من بخورد عذر خواهی کند

من اصلا می میرم برای آدم هایی که یادشان نرود....

.............................................................................................................................

چیزهای کوچک:

بالاخره یک بار ، برای آخرین بار است!  

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
صفحه اصلی
درباره ما
تماس با ما
ثبت وبلاگ
گلدون وبلاگی
ارسال مطلب
فا تولز ، ابزار رایگان وبمستر