زنگان-کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

ارسال مطلب
مهرزنجان
حرف تو

بسیج و بصیرت

سیب

----- شما در زنگان هستید zanghan.ir -----

زنگان جایی برای نخبگان وبلاگ نویسان "زنجانی"

تیتر بزنید جایزه بگیرید
 تیتر بزنید جایزه بگیرید
آخرین نظرات
معرفی کتاب
 معرفی کتاب
پیوندهای روزانه
پیوندها
 مصاحبه با وبلاگ نویسان

چشم ها حرف میزنند

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۱ ب.ظ

وبلاگ خاطرات چادر مشکی نوشت

یادمه یه بار برگشت خوب نگاهم کرد 

من از اون ادم ها نیستم که این جور مواقع برگردم زل بزنم به طرف من فقط سرم به کار خودم گرم بود اما میدونستم داره نگاهم میکنه

معذب بودم ، دست و پامو گم میکردم و هی توی حساب کتابام اشتباه میکردم 

خسته شدم ، برگشتم بهش بگم نمیشه اون طرفو نگاه کنی ؟! 

وقتی سرم و برگردوندم ، نگاهش خشک شده بود روی من ! نگاهش سرد شده بود 

چشماش برق نمیزد ، و سینه اش با هر نفسش بالا و پایین نمیرفت ! 

سرد بود نگاهش ، هوا ، نور ، زندگی ، اصلا همه چیز

همه چیز سرد شد 

برگشته بودم که بهش بگویم نگاهش را از من بردارد ! اما حالا می خواستم تا ابد همین طور نگاهش حتی سرد به من باشد 

برگشته بودم بهش بگویم نگاهش را از من بردارد 

 و حالا باید خودم با دستانم نگاه سردش را برای همیشه ببندم 

دلم نگاهش را لک زده ، حتی نگاه سرد  لحظه ی اخرش را 

کاش لااقل از آن آدم ها بودم که این جور مواقع برمیگشتم زل میزدم به طرف ! 

کاش من هم برای اخرین بار نگاهش میکردم 

کاش ...

 

........................................................................................................

پ.ن:

نمیدانم چرا در داستانک هام همیشه سر و کله ی مرگ پیدا می شود !

 

چیزهای کوچک :

عادت کرده بودم ...

که تمام نوشته های عاشقانه ی دنیا مال من باشد ...

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
صفحه اصلی
درباره ما
تماس با ما
ثبت وبلاگ
گلدون وبلاگی
ارسال مطلب
فا تولز ، ابزار رایگان وبمستر