دارم نماز میخونم اما حواسم نیست به جایی که باید باشد ! حواسم به دختر بچه ای  ست که لپ هایش گل انداخته و با روپوش صورتی مدرسه اش وارد نمازخانه ی دانشکده میشود ، مادرش انگار از کادر اداری دانشگاه است ، دختر بچه از مادرش خواهش میکند که "تو رو خدا اجازه بده یه کم بخوابم ! " مادرش سفت و محکم و با قاطعیت میگوید حق ندارد حتی چرت بزند ! و باید همراهش بیاید 

من سلام نمازم را میدهم همان جا می نشینم مکالمه ی قاطعانه و ترسناک یه مادر را گوش میدهم ، دخترش را تهدید میکند که اگر بخوابد شب همان جا رهایش میکند ! و از همین دست تهدیداتی که مادر ها نمیدانند کجا استفاده کنند ! دخترک لپ های گلی اش قرمز تر شده بغض میکند و هنوز با تمامی احترامی که یاد گرفته است التماس میکند که بخوابد ! 

داستان شان تموم نشده از نمازخانه میزنم بیرون و ظلم مادرانه آرامشم را میگیرد ! ظلم مادری که بچه ی هفت هشت ساله اش را از مدرسه آورده محل کار و حتی اجازه نمیدهد خستگی مدرسه را روی موکت نازک نمازخانه با چادر گلداری زیر سرش در بکند ، ظلم مادرانه ای که تمام آرامش خانه را از دخترش سلب کرده و جای اینکه دخترک روی مبل نرم خانه خستگی در کند و یا جلوی تلویزیون وقتی صدای برنامه ی کودک در خانه پخش میشود روی دفتر مشق اش دراز بکشد و شاید زیر لب آهنگی زمزمه کند ، به جای تمام آرامش خانه سهم اش شده است این موکت نازک نمازخانه که حتی اجازه ی خستگی در کردن هم ندارد !

..............................................................................................................

پ.ن:

گذشت زمان رو وقتی احساس میکنم که وبلاگ برای خودم برای خودتان  را باز میکنم و یادم نمی آید آخرین بار زهرا کوچولو چه قدر کوچک بود که حالا مدرسه میرود دندان های شیری اش یکی یکی می افتد و علی کوچولو مهمان جدید خانه ی گرم شان شده است ! 

 

 

چیزهای کوچک :

مرا ببخش ، من به بخشیدنت احتیاج دارم ....