قضاوتی مثل قضاوت داوودنبی
وبلاگ نور الثقلین نوشت
از امام باقر علیه السّلام روایت شده که فرمود: على علیه السّلام وارد مسجد شد، با جوانى روبرو شد که در حال گریستن بود و عدّهاى او را ساکت مىکردند، حضرت پرسید: چرا گریه مىکنى؟ گفت: یا على، شریح قاضى حکمى کرده که من نمىدانم با آن چه کنم؟
پدر من با جماعتى به سفر رفت و همگى آنها سالم از سفر بازگشتند و پدرم بازنگشت، من سراغ پدرم را از آنها گرفتم گفتند: در راه فوت کرد، از اموالش پرسیدم گفتند: چیزى باقى نگذاشت، من آنها را نزد شریح بردم شریح هم ایشان را قسم داد، همگى قسم یاد کردند و من مىدانم که پدرم هنگام رفتن مال بسیارى بهمراه داشت. حضرت فرمود: همه را بازگردانید نزد شریح، در حالى که جوان هم با آنها بود، حضرت پرسید چگونه میان اینها حکم نمودى؟ جواب داد: یا على، این جوان ادّعا کرد که این جماعت با پدرش بسفر رفته و همه بازگشتهاند جز پدر او، از آنها سؤال کردم گفتند: از دنیا رفت، از اموالش پرسیدم، گفتند: چیزى باقى نگذاشت، به جوان گفتم تو شاهدى دارى یا دلیلى با تو هست که پدرت مالى داشته است؟ گفت:نه، من آنها را قسم دادم همگى قسم خوردند که مالى نداشته است، حضرت (ع) فرمود:هیهات!! در چنین قضیّهاى این طور حکم مىکنند؟ شریح پرسید: پس چگونه باید حکم کرد؟ حضرت فرمود: من به زودى حکمى مىکنم میان آنان که تاکنون جز داود پیغمبر (ع) چنان حکمى نکرده باشد، بعد فرمود: اى قنبر مأمورین مخصوص را خبر کن و هر یک از این افراد را به یکى از آنها بسپار. قنبر فرمان را اجرا و بر هر یک تن از آنان یک مأمور مسلّح گماشت. سپس حضرت رو به آنان کرده فرمود: چه مىگوئید؟ آیا فکر مىکنید من نمىدانم با پدر این جوان چه کردهاید؟ اگر چنین باشد که من سخت کوتاه فکر خواهم بود، آنگاه فرمود: آنها را از یک دیگر جدا کنید و چشمانشان را ببندید همین کار را کردند و هر یک را در پشت و یا کنار یکى از ستونهاى مسجد نگه داشتند
و سر و صورتشان را با لباسهایشان پوشاندند. آنگاه کاتب خویش عبید اللَّه بن ابی رافع را طلبید و فرمود:
دوات و کاغذى حاضر ساز، و خود در محلّ قضا و کرسى داورى قرار گرفت. مردم در اطرافش گرد آمده بودند. حضرت فرمود: هر گاه من تکبیر گفتم شما هم بگوئید، سپس بمردم فرمود: راه را باز کنید، و بعد یک تن از آنان را صدا زد و در مقابل خود نشاند رویش را باز نمود و به عبید اللَّه بن أبی رافع گفت: آنچه او اقرار مىکند بنویس. بعد سؤالات را شروع کرده پرسید: هنگامى که با پدر این جوان از منزل خارج شدید چه روزى بود؟ مرد گفت: در فلان روز و فلان ساعت، فرمود در چه ماهى بود؟، گفت: در فلان ماه، فرمود: تا کجا رسیده بودید که مرگ او فرا رسید؟
گفت: در فلان مکان، فرمود: در کدامین منزل؟ گفت: در خانه فلان بن فلان، فرمود: مرضش چه بود؟ جواب داد: فلان بیمارى یا درد. فرمود: چند روز مرضش طول کشید؟ گفت: این مدّت. چه کسى پرستارى او را میکرد و در چه روزى مرد؟
چه کسى او را غسل داد؟ چه کسى او را کفن کرد؟ چه کفنى بر او پوشاندند؟ چه کسى بر او نماز خواند؟ و چه کسى او را در قبر نهاد؟ بعد از شنیدن جواب این سؤالها
حضرت على علیه السّلام تکبیر گفت و همه حاضران تکبیر گفتند. از این ماجرا همسفران دیگر همه بشکّ افتادند و فکر کردند که آنچه اتّفاق افتاده، رفیقشان همه را گفته و راز آشکار شده است و علیه خود و ایشان اقرار کرده پس حضرت فرمود: سر و روى او را بپوشانید و به بازداشتگاه اوّلش ببرید؛ آنگاه یکى دیگر از آنها را طلبید و در مقابل خود نشانید و روى او را باز کرد، و فرمود: تو فکر مىکنى که من از ماجرا آگاه نیستم، گفت: یا امیر المؤمنین من یکى از این جماعت بودم و کشتنش را هم خوش نداشتم، و بدین کلام اقرار کرد. بعد حضرت یکى یکى را خواست و همه اقرار کردند که او را کشتهاند، سپس حضرت همه مال را گرفت و اوّلین کسى که بازداشت شده بود و اقرار نکرده بود نیز اقرار کرد. خونبهاى مقتول و اموالش را از ایشان بستد و بصاحبانش داد.
شریح توضیح قضیّه داود علیه السّلام را از حضرت خواست و حضرت (ع) فرمود: داود پیغمبر به کودکانى در راه گذر کرد که به بازى مشغول بودند و بعضى اسم دیگرى را «مات الدّین» صدا مىزد، حضرت داود (ع) آن طفل را که بدین نام خوانده مىشد صدا زد و گفت: نام تو چیست؟ گفت: مات الدّین. داود پرسید چه کسى بر
تو این نام را نهاده است؟ گفت: مادرم، داود به مادرش مراجعه کرده گفت: اسم فرزندت چیست؟ جواب داد: مات الدّین، فرمود: چه کسى این اسم را براى او انتخاب کرده گفت: پدرش، پرسید چرا؟ زن گفت: پدر این کودک در حالى که من او را حامله بودم با رفقایش بسفر رفت، جماعت برگشتند و پدر این کودک نیامد، و چون جویاى حال او شدم گفتند: از دنیا رفت، گفتم: اموالش چه شد؟ گفتند: مالى باقى نگذاشت، پرسیدم آیا وصیّتى کرد؟ گفتند: آرى، گمان داشت که آبستن هستى، وصیت کرد چنانچه خدا فرزندى از عیالم بمن داد، به او بگوئید نامش را چه دختر باشد چه پسر «مات الدّین» بگذارد و من نام این فرزند را بنا به وصیّت پدرش مات الدّین نهادم، داود علیه السّلام از زن سؤال کرد: آیا رفقایش را که با او همسفر بودند مىشناسى؟ زن گفت: آرى، فرمود: مردهاند یا زنده گفت: همه زنده هستند، گفت:
مرا نزد آنها ببر، با یک دیگر به پیش آنها رفتند و داود (ع) همه آنها را از خانههایشان بیرون کشید و چنین حکمى بین آنها جارى نمود، سپس مال و خونبها را گرفته به همسر و فرزند مقتول داد، آنگاه داود علیه السّلام به آن زن فرمود: از این پس فرزندت را عاش الدّین بنام،
ولى آن افراد که در زمان امیر المؤمنین علیه السّلام بودند در تعیین مقدار مال پدر آن جوان با جوان اختلاف کردند، و گویند: امیر المؤمنین علیه السّلام با قرعه بطرز مخصوصى بمسأله پایان داد.[1]
[1] ابن بابویه، محمد بن على، ترجمه من لا یحضره الفقیه - تهران، چاپ: اول، 1367ش.
- ۹۴/۰۳/۰۷
ای دل دل اگر مقام عصمتده فقط علینی گوردوم
آیات رضا و صبره باخدیم قرآننا فقط علینی گوردوم
بابا چوخ جنگیده گاشدی مدعیلر میداندا فقط علینی گوردوم