زنگان-کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

ارسال مطلب
مهرزنجان
حرف تو

بسیج و بصیرت

سیب

----- شما در زنگان هستید zanghan.ir -----

زنگان جایی برای نخبگان وبلاگ نویسان "زنجانی"

تیتر بزنید جایزه بگیرید
 تیتر بزنید جایزه بگیرید
آخرین نظرات
معرفی کتاب
 معرفی کتاب
پیوندهای روزانه
پیوندها
 مصاحبه با وبلاگ نویسان

قضاوتی مثل قضاوت داوودنبی

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | پنجشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ق.ظ

وبلاگ نور الثقلین نوشت

 از امام باقر علیه السّلام روایت شده که فرمود: على علیه السّلام وارد مسجد شد، با جوانى روبرو شد که در حال گریستن بود و عدّه‏اى او را ساکت مى‏کردند، حضرت پرسید: چرا گریه مى‏کنى؟ گفت: یا على، شریح قاضى حکمى کرده که من نمى‏دانم با آن چه کنم؟

پدر من با جماعتى به سفر رفت و همگى آنها سالم از سفر بازگشتند و پدرم بازنگشت، من سراغ پدرم را از آنها گرفتم گفتند: در راه فوت کرد، از اموالش پرسیدم گفتند: چیزى باقى نگذاشت، من آنها را نزد شریح بردم شریح‏ هم ایشان را قسم داد، همگى قسم یاد کردند و من مى‏دانم که پدرم هنگام رفتن مال بسیارى بهمراه داشت. حضرت فرمود: همه را بازگردانید نزد شریح، در حالى که جوان هم با آنها بود، حضرت پرسید چگونه میان اینها حکم نمودى؟ جواب داد: یا على، این جوان ادّعا کرد که این جماعت با پدرش بسفر رفته و همه بازگشته‏اند جز پدر او، از آنها سؤال کردم گفتند: از دنیا رفت، از اموالش پرسیدم، گفتند: چیزى باقى نگذاشت، به جوان گفتم تو شاهدى دارى یا دلیلى با تو هست که پدرت مالى داشته است؟ گفت:نه، من آنها را قسم دادم همگى قسم خوردند که مالى نداشته است، حضرت (ع) فرمود:هیهات!! در چنین قضیّه‏اى این طور حکم مى‏کنند؟ شریح پرسید: پس چگونه باید حکم کرد؟ حضرت فرمود: من به زودى حکمى مى‏کنم میان آنان که تاکنون جز داود پیغمبر (ع) چنان حکمى نکرده باشد، بعد فرمود: اى قنبر مأمورین مخصوص را خبر کن و هر یک از این افراد را به یکى از آنها بسپار. قنبر فرمان را اجرا و بر هر یک تن از آنان یک مأمور مسلّح گماشت. سپس حضرت رو به آنان کرده فرمود: چه مى‏گوئید؟ آیا فکر مى‏کنید من نمى‏دانم با پدر این جوان چه کرده‏اید؟ اگر چنین باشد که من سخت کوتاه فکر خواهم بود، آنگاه فرمود: آنها را از یک دیگر جدا کنید و چشمانشان را ببندید همین کار را کردند و هر یک را در پشت و یا کنار یکى از ستونهاى مسجد نگه داشتند

و سر و صورتشان را با لباسهایشان پوشاندند. آنگاه کاتب خویش عبید اللَّه بن ابی رافع را طلبید و فرمود:

 

دوات و کاغذى حاضر ساز، و خود در محلّ قضا و کرسى داورى قرار گرفت. مردم در اطرافش گرد آمده بودند. حضرت فرمود: هر گاه من تکبیر گفتم شما هم بگوئید، سپس بمردم فرمود: راه را باز کنید، و بعد یک تن از آنان را صدا زد و در مقابل خود نشاند رویش را باز نمود و به عبید اللَّه بن أبی رافع گفت: آنچه او اقرار مى‏کند بنویس. بعد سؤالات را شروع کرده پرسید: هنگامى که با پدر این جوان از منزل خارج شدید چه روزى بود؟ مرد گفت: در فلان روز و فلان ساعت، فرمود در چه ماهى بود؟، گفت: در فلان ماه، فرمود: تا کجا رسیده بودید که مرگ او فرا رسید؟

گفت: در فلان مکان، فرمود: در کدامین منزل؟ گفت: در خانه فلان بن فلان، فرمود: مرضش چه بود؟ جواب داد: فلان بیمارى یا درد. فرمود: چند روز مرضش طول کشید؟ گفت: این مدّت. چه کسى پرستارى او را میکرد و در چه روزى مرد؟

چه کسى او را غسل داد؟ چه کسى او را کفن کرد؟ چه کفنى بر او پوشاندند؟ چه کسى بر او نماز خواند؟ و چه کسى او را در قبر نهاد؟ بعد از شنیدن جواب این سؤالها

حضرت على علیه السّلام تکبیر گفت و همه حاضران تکبیر گفتند. از این ماجرا همسفران دیگر همه بشکّ افتادند و فکر کردند که آنچه اتّفاق افتاده، رفیقشان همه را گفته و راز آشکار شده است و علیه خود و ایشان اقرار کرده پس حضرت فرمود: سر و روى او را بپوشانید و به بازداشتگاه اوّلش ببرید؛ آنگاه یکى دیگر از آنها را طلبید و در مقابل خود نشانید و روى او را باز کرد، و فرمود: تو فکر مى‏کنى که من از ماجرا آگاه نیستم، گفت: یا امیر المؤمنین من یکى از این جماعت بودم و کشتنش را هم خوش نداشتم، و بدین کلام اقرار کرد. بعد حضرت یکى یکى را خواست و همه اقرار کردند که او را کشته‏اند، سپس حضرت همه مال را گرفت و اوّلین کسى که بازداشت شده بود و اقرار نکرده بود نیز اقرار کرد. خونبهاى مقتول و اموالش را از ایشان بستد و بصاحبانش داد.

شریح توضیح قضیّه داود علیه السّلام را از حضرت خواست و حضرت (ع) فرمود: داود پیغمبر به کودکانى در راه گذر کرد که به بازى مشغول بودند و بعضى اسم دیگرى را «مات الدّین» صدا مى‏زد، حضرت داود (ع) آن طفل را که بدین نام خوانده مى‏شد صدا زد و گفت: نام تو چیست؟ گفت: مات الدّین. داود پرسید چه کسى بر

تو این نام را نهاده است؟ گفت: مادرم، داود به مادرش مراجعه کرده گفت: اسم فرزندت چیست؟ جواب داد: مات الدّین، فرمود: چه کسى این اسم را براى او انتخاب کرده گفت: پدرش، پرسید چرا؟ زن گفت: پدر این کودک در حالى که من او را حامله بودم با رفقایش بسفر رفت، جماعت برگشتند و پدر این کودک نیامد، و چون جویاى حال او شدم گفتند: از دنیا رفت، گفتم: اموالش چه شد؟ گفتند: مالى باقى نگذاشت، پرسیدم آیا وصیّتى کرد؟ گفتند: آرى، گمان داشت که آبستن هستى، وصیت کرد چنانچه خدا فرزندى از عیالم بمن داد، به او بگوئید نامش را چه دختر باشد چه پسر «مات الدّین» بگذارد و من نام این فرزند را بنا به وصیّت پدرش مات الدّین نهادم، داود علیه السّلام از زن سؤال کرد: آیا رفقایش را که با او همسفر بودند مى‏شناسى؟ زن گفت: آرى، فرمود: مرده‏اند یا زنده گفت: همه زنده هستند، گفت:

مرا نزد آنها ببر، با یک دیگر به پیش آنها رفتند و داود (ع) همه آنها را از خانه‏هایشان بیرون کشید و چنین حکمى بین آنها جارى نمود، سپس مال و خونبها را گرفته به همسر و فرزند مقتول داد، آنگاه داود علیه السّلام به آن زن فرمود: از این پس فرزندت را عاش الدّین بنام،

ولى آن افراد که در زمان امیر المؤمنین علیه السّلام بودند در تعیین مقدار مال پدر آن جوان با جوان اختلاف کردند، و گویند: امیر المؤمنین علیه السّلام با قرعه بطرز مخصوصى بمسأله پایان داد.[1]

[1] ابن بابویه، محمد بن على، ترجمه من لا یحضره الفقیه - تهران، چاپ: اول، 1367ش.

 

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

نظرات (۱)

ها علی بشرٌ کیف بشر *** ربهُ فیه تجلی و ظهر
ای دل دل اگر مقام عصمتده فقط علینی گوردوم
آیات رضا و صبره باخدیم قرآننا فقط علینی گوردوم
بابا چوخ جنگیده گاشدی مدعیلر میداندا فقط علینی گوردوم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
صفحه اصلی
درباره ما
تماس با ما
ثبت وبلاگ
گلدون وبلاگی
ارسال مطلب
فا تولز ، ابزار رایگان وبمستر