کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | سه شنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۰:۳۸ ق.ظ
پس می مانم....
می مانم و روی آرمانهایم خط می کشم...
آرمان هایی که سالها در حسرت آن بی تاب بودم...
و حال که کار ها روی ریل است باید دنده معکوس کشیده و راهم را عوض کنم...
اری همیشه پای عشقی در میان است....

عشق به خالق و مخلوق ...
عشق به مخلوق اگر نردبانی برای رسیدن به خالق نباشد عشق نیست....
می مانم تا خودم را ری استارت کنم ...
چون اگر راهی شوم در حالت استند بای خواهم بود ..
می روم، چون:
من جان جان جانی دارم که امیدم به اوست....
جان جان جانی که من من من است...
از رگ گردن به من نزدیک تر است....
واین جان من است که از جان جان بریده است....
و اگر به من من خود باز گردم به او خواهم رسید...
اری قرار بود برم...
قرار بود بروم و برای پسرک دعا کنم...
پسرک سرباز!
دعایی که در حکم خودزنی بود....
به قول خودش دو دل بودم بین رفتن و ماندن....
رفتنی که دست خودم بود و ماندنی که در دستان او....
عقل می گفت : باید بروی تا هم خودت را بسازی هم آنجا را....
عشق می گفت بمان و پای عشقت بسوز.....
دیگر تردیدی نخواهم داشت...
میروم تا برایشان دعا کنم ...
دعایی از ته دل ...
دعای در دل شب...
شبی تنها در نا کجا آباد ایران...
کاش بدانند که این دعا از ته دل خواهد بود....
دعایی از من برای او و برای منی که من نیستم بلکه من اوست...
حس خوبی دارم...
اینکه هم من هستم هم او...
من با او نیستم ولی برا من او دعا میکنم...
او هم با من نیست ولی برای من دعا میکند...
من از او ناراحت نیستم چون با صداقت رفتار کرد ٬حرف حق جواب نداره...
من و او باید مکمل هم باشن ولی ما نیستیم ...
من و او باید عاشق هم باشن ولی ما نیستیم...شایدم هستیم ....
من و او باید با هم رشد کننن ولی او از من جلوتر است ...
من و او باید ...