کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | سه شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۴۱ ق.ظ
داستانک اول:
یه پدری پسر بچشو برد بیرون
پسره دست باباشو ول کرد و جلوتر رفت
حواسش اونطرف بود و ندید یه چاله جلوشه
باباش دوید و دستشو سفت گرفت و کشید عقب
یه آزاداندیشی گفت: تو یعنی به پسرت اعتماد نداشتی؟چرا نمیزاری خودش تصمیم بگیره؟
داستانک دوم:
یه نفر حالش بد بود رفت دکتر
دکتر براش آزمایش نوشت
رفت آزمایشگاه یه آزاداندیشی بهش گفت یعنی دکتر فکر کرده تو معتادی یا ایدز داری؟
داستانک سوم:
یه نفر تو زمستون میخواست بزنه به کوه
با ماشینش رفت تا رسید به گشت راهداری
گشت راهداری گفت نباید جلوتر بری با خودت زنجیر چرخ نیوردی مگه تو رادیو نگفتن؟
یه آزاداندیشی گفت تو یعنی به رانندگی این عزیز اعتماد نداری؟
داستانک چهارم:
وقتی پیامبر دست امیرالمومنین رو به عنوان وصی خودش بالا برد یه نفر اون وسطا تو دلش گفت:تو یعنی به این مردم اعتماد نداری؟
-
۰
۰
- ۹۳/۱۲/۱۹
- کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان