کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | سه شنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۶ ق.ظ
چند روز پیش بود داشتم در خیابان انقلاب راه می رفتم عجله داشتم به کلاس 8 صبح برسم
و مغزم مثل همیشه هی حرف می زد هی حرف میزد و اگر جلویش را نمی گرفتم ان قدر حواسم را پرت می کرد که با کله وسط پیاده رو می افتادم!
بعد به خودم به مغزم به تمام فکرهایی که ذهنم را پر کرده بود گفتم : دست از سر من بردارید!
دو سالی می گذرد شاید هم سه سال نمی دانم از روزهای شروع 22 سالگی ام تا الان که این فکر ها آزارم میدهند و هی جلوی قدم برداشتنم را می گیرند
گفتم دست از سر من بردارید و انگار که پرتشان کرده باشم گوشه ی خاک گرفته ی مغزم
رهایشان کردم تا در تنهایی خودشان آن قدر خاک بخورند تا بمیرند!
آن قدر خاک بخورند تا بمیرند......
.
..................................................................................................................................
پ.ن :
هربار که دعا کردم انگار کن که یادم رفته باشد دعایم! مستجاب که شد حواسم نبود فکر نمی کردم این همان دعای از ته دل من بود!!
کسی را میشناسید دعای خودش را یادش برود؟ دعایی که با اشک ریختن سر جانماز بوده؟!
-
۰
۰
- ۹۳/۱۰/۳۰
- کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان