زنگان-کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

ارسال مطلب
مهرزنجان
حرف تو

بسیج و بصیرت

سیب

----- شما در زنگان هستید zanghan.ir -----

زنگان جایی برای نخبگان وبلاگ نویسان "زنجانی"

تیتر بزنید جایزه بگیرید
 تیتر بزنید جایزه بگیرید
آخرین نظرات
معرفی کتاب
 معرفی کتاب
پیوندهای روزانه
پیوندها
 مصاحبه با وبلاگ نویسان

هور شمالی 19

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۱۸ ق.ظ

وبلاگ آن روزها نوشت

برای چندمین بار سر از آب بیرون آوردم . در حالی که از زنده ماندن خود در حیرت بودم  با خود می گفتم مرگ هم به این راحتی نبوده! ناخود آگاه دستانم را دوباره به قایق واژگونه چسبانده بودم ولی وضعیت بسیار شکننده بود و لحظه های هولناکی را  در انتظار خودمان می دیدم .

چشمم به یک دیواره ی کوتاه حصیری افتاد که حدود20 متر با مافاصله داشت . (احتمالا یک سایبان تابستانی برای ماهیگیران بوده که ازبین رفته بود.) . با دیدن آن با تردید و دودلی دست از قایق کشیدم و با دست و پا زدن هول هولکی و با کمک یکی از بچه هایی که شنا بلد بود به سمت سایبان حرکت کردم . با ناباوری  دیدم که کف پایم به کف آب خورد و توانستم توی آب برروی پاهایم بایستم . معطل نکردم و گام برداشتن توی آب، خود را به کنار سایبان رساندم. تعداد دیگری از بچه ها نیز خود را از داخل آب بیرون می کشیدند و به همین نقطه ی امید می آمدند.درحالی که آب از لباسشان شرشر می ریزد و از سرما دندانهایشان به هم می خورد بعضی هایشان هم گریه می کردند . احساس شدید سرما و تاریکی قیرگون هوا بیش از پیش روحیه ها را تضعیف می کرد.  بعضی از بچه ها هنوز توی آب دست و پا می زدند و پایین بالا می رفتند. صدای قلقل آب و فریاد های وحشتناک بعضی نشانگر این بود که درحال عرق شدن هستند. غیر از دو پیرمرد (کاشمری) و یک نوجوان مشهدی -که توانسته بودند اسلحه خود را نگه­دارند، بقیه مثل من سلاح خود را به آب سپرده بودند!

تقریباً 15 نفر و یا کمتر بودیم که در یک همچین جای محدودی دور هم جمع شدیم، صدای قایق های هجومی عراق به گوش می رسید که رفته رفته نزدیکتر می شدند . من فکر کردم که اگر فقط یک قایق مسلح عراقی خودش را به اینجا برساند ، با یک رگبار ساده کار همه ی ما را یکسره می کند. چیزی نگذشت صدای چند قایق عراقی به گوش رسید که هرلحضه نزدیک و نزدیکتر می شدند.

آن  سه نفری که اسلحه داشتند دیگر به علت سرمای­ شدید جان تیراندازی نداشتند و لی در کنار دیوار حصیری بر روی گل خوابیده و آماده تیراندازی بودند. نخست چنین می­ پنداشتیم که عراقی ها ما را نمی­ بینند ولی بعداً کاملاً احساس کردیم که قایق­ ها درست ما را نشانه گرفته اند. صحنه ی عجیبی بود . حال ما هرلحظه میان بیم و امید دگرگون می شد.

بله آنها با دوربین های پیشرفته ما را به حوبی می دیدند و آمدند و آمدند و از فاصله ی تقریبی صد متری ما را به رگبار بستند.. من هم که فاقد اسلحه بودم مثل دیگران بر روی گل خوابیده و در آن هوای بسیار سرد و با آن سر و وضع در گل فرو رفته و می لرزیدم. و به زنده ماندن خود هیچ امیدی نداشتم. از غرق شدن رهیده بودیم ولی احساس می کردم  عراقی ها الآن ما را می کشند یا اسیرمان می کنند. و حتی اگر هم به دست آن­ها نیفتیم بیرون رفتن از این جا غیر ممکن است و این سرمای ­شدید و رطوبت بسیار ما را از پا در می آورد. بدون قایق هم نمی توانیم سی کیلومتر مسیر آبی را به سوی خط خودمان طی کنیم؟ توی همین خیالات بودم که قایق های عراقی به حدود سی متری ما رسیدند.  سه نفری هم که در گروه ما اسلحه دشتند به طرف آنها تیر اندازی کردند و درگیری مختصری روی داد و یکنفر از بچه های ما زخمی شد.

احساس کردیم چند قایق دیگر از سمت عراق به سمت ما مس آیند. با خود گفتم خدا کند  همان قایق های ما باشند که وارد روستا شده بودند! آری خودشان بودند و با دیدن درگیری به سمت ما آمدند دیدم فرمانده(شهید عباسی) است و خودش بی سیم در دست و یک نفر هم از برادران پشت کالیبر نشسته است و قایق دیگری هم پشت سر آن­ها ایستاده است. بعد فرمانده را نگران دیدم و متوجه شدم این ها هم داخل روستا با عراقی ها  درگیر شده ­اند و ناموفق برگشته­ اند و از قرار معلوم چند نفر هم از بچه ها در قایق زخمی بودند. ما هم که همه آدمهایی که دیگر کاری از دست مان ساخته نبود. هم به خاطر این که با آن وضع از زیر آب درآمده بودیم و حتی تحرک برای ما مشکل بود و هم به خاطر این که فاقد سلاح بودیم.

وقتی دو قایق خودی به ما نزدیک شدند دوقایق عراقی کمی از ما فاصله گرفتند . دیدم شهید عباسی  قصد عقب نشینی دارد و از ما دست شسته است .او مرا می شناخت و صدایم برایش آشنا بود . به همین خاصر با صدای بلند فریاد زدم «هاااااااای برادر عباسی! من صفوی هستم . ما اسلحه نداریم چند نفر را این جا پیاده کنید که مسلح باشند و به این آسانی تسلیم دشمن نشویم و او هم قبول کرد و از یکی از قایقها 10 نفر پیاده شدند و دو سه نفر هم به قایق فرمانده رفتند و قایق را هم آن جا نگه داشتیم. تیراندازی­های متقابل ما هم توسط این برادران تازه نفس آغاز شد ولی تصور نجات یافتن عاقلانه نبود. یک وقت دیدیم که از سوی قایق فرمانده­ هم با کالیبر از روی آب به طرف آن ها تیراندازی می­شود. مقداری خوشحال شدیم ولی برای عراقیها کمک رسید و تعداد قایق های آنها بیشتر شد آنها بسیار نزدیک آمده بودند به طوریکه صدای شان رابخوبی  می­شنیدیم. هر چقدر که آن­ها جلوتر می­آمدند تیراندازی هم شدید می­شد و از اکثریت ما که کاری ساخته نبود و قایقی هم که با کالیبر تیراندازی می­کرد هر چقدر که آن­ها نزدیک می­شدند او از ما دور می­شد بالاخره عراقی­ها ما را در میان گرفتند و در حالی که باران تیر بر سرمان می بارید با صدای بلند و به زبان عربی می گفتند یا الله تسلیم شوید تسلیم شوید، تسلیم.

(ادامه دارد

مطالب مرتبط:

هور شمالی 18

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

نظرات (۱)

دایرکتوری تبادل لینک - با هر بازدید وبلاگتان را ثبت کنید و شاهد افزایش بازدیدکنندگان وبلاگتان باشید. http://www.Linc.ir

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
صفحه اصلی
درباره ما
تماس با ما
ثبت وبلاگ
گلدون وبلاگی
ارسال مطلب
فا تولز ، ابزار رایگان وبمستر