زنگان-کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

ارسال مطلب
مهرزنجان
حرف تو

بسیج و بصیرت

سیب

----- شما در زنگان هستید zanghan.ir -----

زنگان جایی برای نخبگان وبلاگ نویسان "زنجانی"

تیتر بزنید جایزه بگیرید
 تیتر بزنید جایزه بگیرید
آخرین نظرات
معرفی کتاب
 معرفی کتاب
پیوندهای روزانه
پیوندها
 مصاحبه با وبلاگ نویسان

هور شمالی 16

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۳، ۰۹:۵۵ ق.ظ

وبلاگ آن روزها نوشت

به نظر می رسید که نیروهای دشمن درون پاسگاههای مستحکم ،  ما را تحت نظر دارند و منتظر هستند که ما به آنها نزدیکتر شویم . ظاهراً چندان تمایل نداشتند که  روی آب با ما  بجنگند. در آن محوطه ی کوچکی که ما قرار گرفته بودیم آنها به آسانی می توانستند با چند قایق و یا با استفاده از آرپی چی  و تیربار ما را نابود کنند ولی نمی دانم چه نقشه ای داشتند.

 فرمانده (شهید عباسی)که یک بی سیم کوچکی دستش بود هی می خواست با فرمانده گُردان ها ی دیگر از جمله شهید اصغر کلاته صیفری تماس بگیرد و موقعیت را گزارش دهد . تماس برقرار نمی شد. حتی شهید عباسی از درختی که توی محوطه بود بالا رفت تا اینکه  چند ثانیه تماس برقرار شد و به شهید کلاته صیفری یا شهید عامل گفت که ما به روستا رسیده ایم  ولی داخلش نشده ایم و در چنین محلی قرار داریم و راه ورود به خشکی و حمله به پاسگاهها و پیدا کردن جاده برای ادامه ی پیشروی را گم کرده ایم . کلاته گفت به سمت غرب حرکت کنید. عباسی پرسید اگر با کمین های روی آب مواجه شدیم چکار کنیم . کلاته گفت : خب معلومه به حسابشان برسید. بعد از چند لحظه ارتباطهای مخابراتی ما هم قطع شد .

شهید عباسی رو به من کرد و در حالیکه به شدّت نگران بنظر میرسید با خونسردی ظاهری گفت برو از صاحب خانه بپرس ببین جاده و پاسگاه ها را می تواند به ما نشان بدهد!

در زدم و مرد قدبلند تقریبا 45 ساله ای که لباس و دستار عربی داشت در را بازکرد ولی خانواده اش او را از پشت سرش به داخل خانه کشیدند. آنها به شدت از ورود رزمندگان ایرانی به محلشان وحشت کرده بودند. چون هیچگونه آمادگی ذهنی نداشتند ، حتی به صورت یک احتمال ضعیف هم تصورنمی کردند که چنین بشود.

من همراه با یکی دیگر از برادران دوباره او را صدا زدیم مرد بیرون نیامد ولی در را باز کرد و ما داخل خانه رفتیم . ما احتمال می دادیم آنها مسلح باشند به همین خاطر چند نفر از بچه ها هم پشت سرمن وارد خانه شدند. دیدم خانواده ی عراقی خیلی می ترسند . یک اتاق روستایی خشت و گلی با سقف تیر چوبی تقریباً سه در شش متری که انتهای اتاق مستطیلی رختخواب هایشان را تا نزدیک سقف چیده بودند . من احساس کردم همزمان با ورود ما جیزی را در لای رخت خوابها پنهان می کنند  احتمال دادم دختر جوانی در خانه شان بود که از بابت آن خیلی می ترسیدند. . برای آنکه ترسشان بریزد از خانه بیرون آمدیم. از مرد خواستم که بیاد بیرون و به پرسش های ما جواب بدهد. ولی دیدم مرد از خانه بیرون نیامد و از طرفی فرمانده هم با عجله داد می زد پس چطور شد؟ من گفتم که  مرد بیرون نمی آید، گفت خودت برو داخل، گفتم زن و بچه هایش می ترسند، گفت عیب ندارد اگر مقداری هم اینجا بمانیم، همگی از بین می رویم.

من به داخل خانه رفتم و در حالی که می گفتم اصلاً نترسید لاتخافوا  لاتخافوا اصلاً،  - مثلاً میخواستم بگویم که اصلاًنترسیدً ولی آنها منظور مرا نمی فهمیدند . یعنی لاتخافو را می فهمیدند ولی نمی دانستند «اصلا» دیگر چه صیغه ای است! تا اینکه مرد عراقی از حرکات دست ها و چشم های من فهمید که من می خواهم تأکید کنم و برگشت به خانواده اش گفت «لاتخافنُ»! من همانجا فهمیدم که کاربرد نون تأکید ثقیله در چنین مواردی است!

 از مرد پرسیدم : اَینَ مخفر؟ او منظور مرا فهمید و خواست که از خانه بیرون بیاید و نشانی دقیق را به ما بدهد  ولی باز زنش و بچه های کوچکش که به او چسبیده بودند و با گریه  ترس و لرز شدیدی که داشتند او را رها نکردند. من دیدم که از این طریق نمی توانیم نتیجه ای بگیریم اسلحه ی خودم را دادم به یکی از بچه ها و آنها را ازمحوطه دور کردم فقط یکی از بچه ها که امداد گر بود و اسلحه نداشت پیش من ماند . من مقداری با آنها صحبت کردم و گفتم  از ما نترسید ما دوست و حامی شما هستیم و امشب را راحت بخوابید ما هم از اینجا میرویم فقط راه را به ما نشان بدهید. خانواده اش کمی آرام شدند و مرد راه را به ما نشان داد.

 پدر صاحب خانه – که مرد سالخورده ای بود- هی چلوتر می آمد و لباس بلند عربی خودش را کنار می زد و به لهجه ی  غلیظ محلی با ما صحبت می کرد . صدام را فحش می داد و وهی لباسش را کنار می زد و بدن عریانش را به ما نشان می دادما هم خجالت می کشیدیم! بچه ها اینطور فهمیدند که او زندانی صدام  بوده و می خواهد جای شکنجه هایش را نشان بدهد . گفتم قبول . ولی دیگر لباست را کنار نزن! به او هم اظهار محبت و دلسوزی کردم و خانواده ی عراقی بیش از پیش  آرام تر شدند. ولی پیرمرد ول کن نبود تا اینکه از حرفهایش متوجه شدیم که در همین چند دقیقه ی اول  درگیری ،  این پدر پیر عراقی  تیر خورده  و از ناحیه ی شکم زخمی شده  و می خواهد و زخمش را به ما نشان بدهد، فوری  امدادگر را صدا زدم و او هم  بخوبی زخم پیرمرد را  پانسمان کرد (ادامه دارد....)

مطالب مرتبط

برای خواندن هور شمالی5 کلیک کنید

برای خواندن هور شمالی6 کلیک کنید

برای خواندن هور شمالی7 کلیک کنید

برای خواندن هور شمالی8 کلیک کنید 

برای خواندن هور شمالی9 کلیک کنید 

برای خواندن هور شمالی10 کلیک کنید 

برای خواندن هور شمالی11 کلیک کنید 

برای خواندن هور شمالی12 کلیک کنید 

برای خواندن هور شمالی13 کلیک کنید 

برای خواندن هور شمالی14 کلیک کنید 

 

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
صفحه اصلی
درباره ما
تماس با ما
ثبت وبلاگ
گلدون وبلاگی
ارسال مطلب
فا تولز ، ابزار رایگان وبمستر