کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | يكشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۳، ۰۸:۱۶ ق.ظ
کبوتر و دو پلاک و دو ساک خالی تو
دلم گرفته ز بی خیالی تو
توالتماس نگاه کدام پنجره ای
که نقش بسته نگاهم به طرح قالی تو....
دلم گرفته! به گرفتگی نگاه ماه مادرانتان که بلور اشک در میان صدف نگاهشان محبوس شده و سنگ های مزارتان را درّ باران می کنند....
شهیدان! به عقیده دیگران درباره شما کاری ندارم به حرف هایشان که روح خسته ام را زخم می زنند ودر میان قاه قاه مست شان قهقهه مستانه شما را در جوار حق نمی شوند...
آری شما مجبور به رفتن نبودید! چرا رفتید؟
می ماندید تا چادر از سر ناموس همین کسانی که حالازیادحرف می زنند می کشیدند
می ماندید! آن وقت هاپست ها و میز های زیادی خالی بود! آن میزها مال شما بود. شما نمی دانستید چه کیفی دارد وچه لذتی؟
می ماندید تا کسی اینقد بی شرمانه از بر دوش داشتن چفیه سپید که تنها یادگاری شمادربین ماست، ابا نکند.
آخر درد تیر وترکش هم لذت داشت مگر تو همسر نداشتی مگر بابا گفتن دخترت بند دلت را پاره نمی کرد چه می گویم چه می پرسم تو اصلا احساس نداشتی اشک مادر ونگاه پدر را نمی فهمیدی.
تو نفهمیدی و ماهم نمی فهمیم؛ تو لذت با دنیا بودن را و ما لذت بی دنیا بودن را.
اشکالی ندارد حرف تو سندی نداشت دیدگان خیس مادرت هم سند نیست پدرت هم شاید به تو پیوسته باشد اگر مسلمانی هم هست بداند که حرف قرآن برای مان سندی است که می فرماید:کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ پس فکری کنیم برای لحظه ای که خدای شهدا ما رابه محکمه عدل خویش فرا خواهدخواند.
گل اشکم شبی وا می شد ای کاش
همه دردم مداوا می شد ای کاش
به هرکس قسمتی دادی خدایا
شهادت قسمت ما می شد ای کاش ای کاش....
-
۰
۰
- ۹۳/۰۷/۰۶
- کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان