زنگان-کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

ارسال مطلب
مهرزنجان
حرف تو

بسیج و بصیرت

سیب

----- شما در زنگان هستید zanghan.ir -----

زنگان جایی برای نخبگان وبلاگ نویسان "زنجانی"

تیتر بزنید جایزه بگیرید
 تیتر بزنید جایزه بگیرید
آخرین نظرات
معرفی کتاب
 معرفی کتاب
پیوندهای روزانه
پیوندها
 مصاحبه با وبلاگ نویسان

انتظار آمدن

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | يكشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۳، ۰۷:۴۹ ق.ظ

وبلاگ کندو نوشت

پیر زنی دم در اسیتاده بود و خورشید در حال غروب. نه از نگاه به زیبایی غروب می شد دست کشید نه از نگاه یک مادر دل سوخته که خیره شده بود به جاده روستا که از روی تپه خودش را مثل نگین انگشتر نشان می داد. 

وقتی چشم های مهربانش به ما برخورد کرد بی اختیار قطرات اشک از گوشه چشمانش توجه ما را جلب کرد. چقدر صمیمی به ما ذل زده بود. پیر زن نگاهش را از ما بر نمی داشت و ما مبهوت اشک های روان چشمان او شده بودیم. من چاره ای جز شکستن آن فضا را ندیدم.

پرسیدم مادر جان حالتان خوب است؟ کاش چیزی نگفته بودم و هرگز آن فضا را با کلمات خودم نمی شکستم . چون دیدم هق هق گریه هایش ما را هم به گریه می اندازد. هممان منقلب شده بودیم. کاش می دانستیم آن پیر زن تنها برای چه گریه می کنند. چرا با دیدن ما اشکهایش بیشتر شده و چرا وقتی گفتم مادر حالتان چطور هست بغضش ترکید. 

داخل منزل رفتیم. او جلو تر از ما حرکت می کرد قدم های سنگینی بر می داشت و با طمئنینه راه می رفت. ما را به یکی از اتاق ها راه نمایی کرد. داخل اتاق که شدیم حیرتمان بیشتر شد. در و دیوار پر بود از عکس تنها پسرش. لب به سخن گشود و عکسها را یکی یکی نشانمان می داد.

این عکس رو در سن 4 سالگی گرفته بودیم. در این عکس 7 ساله هست. انگشتش را گذاشت روی یکی از عکس ها و کمی خنده را در لبان مادر دیدیم. نمی دانم چه خاطراتی در ذهنش مجسم می شود. وقتی عکسها را تک تک نشانمان می داد باز میان حرف های او پریدم؛ گفتم: مادر جان آقا عباس سال چند به جبهه رفتن ؟ با بغضی نگه داشته و با صدایی لرزان گفت: سال 1361 اعزام شدن.

دوباره پرسیدم بعد از اون اعزام، کی برگشتن؟ اینجا بود که بغضش ترکید و همه را به گریه انداخت. دیگر نمی توانست کلمات را پشت سر هم بچیند و صحبت کند. هق هق می کرد. هنوز چشمانمان را از عکس ها بر نداشته بودیم و دنبال می کردیم که آن پیر زن دلسوخته گفت: دیگه تا به حال برنگشته، دیگه تا به حال برنگشته، دیگه تا به حال برنگشته. آرام آرام این جمله را تکرار می کرد. انگار صدایش اکو داشت.

ادامه داد: من هر روز می رم جلوی درب خانه می نشینم و جاده را می پاییم تا شاید خبری از عباسم شود. پرسیدم چند سال هست منتظرید؟ با آرامشی خاص گفت: پسرم 32 سال هست که مثل شمع می سوزم و از پروانه ام خبری نیست.   

خاطراتی از مادر طلبه مفقود الاثر عباس عباسی

 

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
صفحه اصلی
درباره ما
تماس با ما
ثبت وبلاگ
گلدون وبلاگی
ارسال مطلب
فا تولز ، ابزار رایگان وبمستر