آرزوی یک بار دیدنت ...
بلاگ خاطرات چادر مشکی نوشت
میخواستم اولین چیزی که میبیند من باشم ولبخند من باشد
چشم هایش را باز و بسته کرد
پرده را کشیدم فکر کردم نور چشمانش را اذیت می کند
پرسیدم :" میینی؟"
گفت : "خستم"
بلند تر پرسیدم : "مبینی؟!"
گفت :"میشه یه قولی بهم بدی؟"
برای زودتر به جواب رسیدنم گفتم:" چه قولی؟"
گفت:" این آخرین بار باشه .....
می خواهم با واقعیت ندیدنت کنار بیایم , تا زندگی با آرزوی یک بار دیدنت!"
دستمال سفید را روی چشمش گذاشتم
.
.میخواستم اولین چیزی که میبیند من باشم و لبخند روی لب هایم!
....................................................................................................................
پ.ن: از داستان هایی که گاهی یک دفعه سر و کله اش تو ذهن من پیدا می شود !
چیزهای کوچک :
کسی مرا از خواب بیدار نکند ..
- ۹۳/۰۶/۲۷