زنگان-کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

ارسال مطلب
مهرزنجان
حرف تو

بسیج و بصیرت

سیب

----- شما در زنگان هستید zanghan.ir -----

زنگان جایی برای نخبگان وبلاگ نویسان "زنجانی"

تیتر بزنید جایزه بگیرید
 تیتر بزنید جایزه بگیرید
آخرین نظرات
معرفی کتاب
 معرفی کتاب
پیوندهای روزانه
پیوندها
 مصاحبه با وبلاگ نویسان

از عشق تا تنهایی

کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان | دوشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۰۳ ق.ظ

وبلاگ یافا نوشت

از عشق تا تنهایی-سلام این داستان رو من با اجازه دوستم دارم براتون می نویسم

چون مربوط به زندگی یکی از دوستان بنده می باشه در ضمن از

شما مخاطبین عزیز تقاضا دارم نظرات محترمتان را به ما جهت

راهکار ارائه دهید.

 

 

دیروز که داشتم از محل کار برمیگشتم توی اتوبوس یکی از دوستانم رو دیدم.

بعد از سلام و احوالپرسی بهش گفتم: بامرام پارسال که عقد کردی به ما نگفتی حداقل عروسیت ما رو دعوت کن، دیدم حبیب اول یه لبخند زد ولی سریع بعدش گفت ای بابا کدوم عروسی.... بعد هم سریع دیدم که غمی رو صورتش نشست.

بهش گفتم چی شده حبیب جان؟

گفتش که اگر وقت داری میخوام باهات حرف بزنم و داستان رو برات بگم...

بعد از پیاده شدن رفتیم توی یه پارک نشستیم بعد شروع به تعریف کردن کرد....

داستان:

من با نامزدم اواخر سال 91 با هم عقد کردیم. خیلی دوران خوبی بود. خیلی خوش میگذشت. دوتامون عاشق هم بودیم.

همه چیز خوب بود، کار من جور شد وضعیت مالی خودم بهتر میشد. همه آرزوی این رابطه خوب رو داشتن.

حدودا یه سال و نیم گذشت، تا همین خرداد 93 که ما داشتیم کارهای عروسی خریدا رو انجام میدادیم که...

که یه شب با خانومم رفته بودیم آیینه و شمعدون ببینیم، اون شب یه مورد پسندیدیم قرار شد فردا ما سفارش بدیم که برای چه تاریخی می خواییم؛ اما فردا صبح خانومم بهم زنگ زد و گفتش که سفارش نده.

ازش سوال کردم برای چی؟

گفت: که ما باید آیینه و شمعدون نقره بخریم.

گفتم: تو که دیشب یه مورد مناسب پسندیده بودی و قیمتش هم که مناسب بود تازه خودت بهتر میدونی که نقره گرونه.

گفت: نه بایذ نقره بخریم.

گفتم: شب میام خونتون با هم صحبت میکنیم بعد هم ازش خداحافظی کردم.

بعد از تموم شدن حرفای تلفنی داشتم با خودم فکر میکردم که، خانومم دیشب به من گفته بود که هر چی می خریم ساده باشه، طرح قشنگی هم داشته باشه، ولی ارزون باشه. نمیدونم چی شده که نظرش به این سرعت عوض شده به خودم گفتم شب معلوم میشه.

شب که من رفتم خونه پدر خانومم بعد از احوالپرسی همیشگی از خانمم سوال کردم که چرا نظرت عوض شده مگه اون دشبی قشنگ نبود.

خانومم تو جوابم گفت: نه قشنگ بود ولی آخه نقره جنسش خوبه و دوام زیادی داره. بعد پدرش هم گفت من بهش گفتم.

من گفتم حاج آقا شما توانایی مالی بنده رو می دونید و این خواسته شما کمی برام سخته.بعدش مادرش هم اومد وسط حرفای من و گفت نقره خوبه.

اون شب با حرفای زیادی که تو دل داشتم از اون خونه زدم بیرون و خداحافظی کردم.

بعد هم تا یک هفته داشتم توی بازار قیمت آیینه و شمعدون های نقره رو پرس و جو میکردم دیدم قیمتها از دو میلیون تومان به بالاست.

آخر هفته زنگ زدم به خانومم دیدم داره گریه میکنه، گفتم: برای چی داری گریه میکنی؛ گفت: هیچی، بعد از کمی حرف زدن باهاش از اون خداحافظی کردم و زنگ زدم به مادرش، و علت گریه خانومم رو پرسیدم، که مادر خانومم  در جواب گفت: به من هم نمیگه بعد ازش پرسیدم علت تغییر خواسته خانومم چی بوده که گفت: ببین آقا حبیب من گفتم که نقره بخرید چون دایی و دختر دایی و بیشتر فامیلاش آیینه و شمعدون نقره دارن، گفتم دختره من هم باید داشته باشه تا فردا تو زندگیش پشیمون نشه.

دیگه من حرفی نزدم گفتم خداحافظ.

بعد هم که مشکلات من با خانومم و خانوادش بیشتر و بیشتر شد؛ بعد هم گفتن که باید یه خونه 90 متری نزدیک محل ما بگیری، که من گفتم توانایی ندارم، که گفتن به ما چه، هر وقت تونستی بیا دختر مارو ببر.

الان هم دو ماهی هست که من خانومم رو ندیدم؛ تازه چند روز پیش هم من با گل رفتم خانومم ببینم که پدر و مادر خانومم در خونه رو روی من باز نکردن.

خانومم حالش بده، من هم حالم بده ولی پدر و مادر خانومم نمی ذارن ما زندگی کنیم.

اون زندگی همراه با عشق نزدیک به جدایی هستش.

  

  • کانون وبلاگ نویسان جوان زنجان

از عشق تا تنهایی

نظرات (۲)

سلام ای کاش خانواده این دختر دخالت نمی کردند
واقعا متاسفم
حالم گرفت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
صفحه اصلی
درباره ما
تماس با ما
ثبت وبلاگ
گلدون وبلاگی
ارسال مطلب
فا تولز ، ابزار رایگان وبمستر